سی دو
#سی_دو
بستنی رو با خنده خوردیم
+وای ارسام فک نمیکردم اینقد باحال باشی،فک میکردم فقط خودم و دوستام خلو چلیم
-در اینکه شما و دوستات خلو چلین ک شکی نیست دخترین ولی بازم ممنون ک ازم تعریف میکنی
خندید
بستنیارو ک خوردیم دیدم هیچی نمیگه
همونطور که ماشینو راه مینداختم گفتم
-چرا ساکت شدی
گیج برگشت سمتم
+هووم؟
-میگم چرا ساکتی
+تو فکره حرف بابام،دلم نمیخواد برم کانادا دوس دارم همینجا بمونم ولی از طرفیم نمیخوام با کسی که حسی بهش ندارم ازدواج کنم
-ببینم کسی هست که بابات ازش خوشش بیادو بخواد باهاش ازدواج کنی..؟
+اوهوم،پسرهمون عموییم که کاناداست و داره دکتراشو میگیره،در هرصورت اگه برم اونجا باید تحملش کنم اگه نرمم بازم باید تحملش کنم
-اگه ازدواج کنی میمونی اینجا؟
+اگه با سروش ازدواج کنم مطمئنم میبرتم کانادا،ولی اصلا دلم نمیخواد یه شبم با اون مرتیکه هیز تو یه خونه باشم
-ببینم تو بیسو سه سالته هنو عاشق نشدی؟
+مگه تو که بیسوهش سالته عاشق شدیـ؟
-خب من خودم نخواستم وگرنه خاطرخا زیاد داشتم
+آووو ببخشید پرنسسس
-تکرار نشه
بامشت زد به بازوم که لبام به خنده باز شد
دلم میخواست یکم ازیتش کنم
-میگما هانا
+هوم
-بیا با این ارشام ازدواج کن کیس خیلی خوبیم هست
هانا :/
من :)
+بنظرت من میتونم دو دقیقه جفتش بشینمو بهش عشق بورزم؟
-نمیتونی؟
+نه که نمیتونم ینی اصن بلد نیستم...تازه مامان بابام دیدن من چقد این بشرو اذیت کردم
-خو بگو از عشق بوده
یه جوری نگام کرد
-الان این نگاهت یعنی فمیدی ایسگات کردم:)
- اره :/
رفتم خونه و باهم از پله ها رفتیم بالا و بعدم تو اتاقامون خوابیدم
بستنی رو با خنده خوردیم
+وای ارسام فک نمیکردم اینقد باحال باشی،فک میکردم فقط خودم و دوستام خلو چلیم
-در اینکه شما و دوستات خلو چلین ک شکی نیست دخترین ولی بازم ممنون ک ازم تعریف میکنی
خندید
بستنیارو ک خوردیم دیدم هیچی نمیگه
همونطور که ماشینو راه مینداختم گفتم
-چرا ساکت شدی
گیج برگشت سمتم
+هووم؟
-میگم چرا ساکتی
+تو فکره حرف بابام،دلم نمیخواد برم کانادا دوس دارم همینجا بمونم ولی از طرفیم نمیخوام با کسی که حسی بهش ندارم ازدواج کنم
-ببینم کسی هست که بابات ازش خوشش بیادو بخواد باهاش ازدواج کنی..؟
+اوهوم،پسرهمون عموییم که کاناداست و داره دکتراشو میگیره،در هرصورت اگه برم اونجا باید تحملش کنم اگه نرمم بازم باید تحملش کنم
-اگه ازدواج کنی میمونی اینجا؟
+اگه با سروش ازدواج کنم مطمئنم میبرتم کانادا،ولی اصلا دلم نمیخواد یه شبم با اون مرتیکه هیز تو یه خونه باشم
-ببینم تو بیسو سه سالته هنو عاشق نشدی؟
+مگه تو که بیسوهش سالته عاشق شدیـ؟
-خب من خودم نخواستم وگرنه خاطرخا زیاد داشتم
+آووو ببخشید پرنسسس
-تکرار نشه
بامشت زد به بازوم که لبام به خنده باز شد
دلم میخواست یکم ازیتش کنم
-میگما هانا
+هوم
-بیا با این ارشام ازدواج کن کیس خیلی خوبیم هست
هانا :/
من :)
+بنظرت من میتونم دو دقیقه جفتش بشینمو بهش عشق بورزم؟
-نمیتونی؟
+نه که نمیتونم ینی اصن بلد نیستم...تازه مامان بابام دیدن من چقد این بشرو اذیت کردم
-خو بگو از عشق بوده
یه جوری نگام کرد
-الان این نگاهت یعنی فمیدی ایسگات کردم:)
- اره :/
رفتم خونه و باهم از پله ها رفتیم بالا و بعدم تو اتاقامون خوابیدم
۵.۱k
۰۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.