پارت
꧁پارت ۴۰꧂
#اخرین_قفل
یومه و کاگتوکی با تشخیص صدا به سمتش برمیگردن... چشمای درخشان هوتوکه...خاموشه...
یومه:"هی...سلام؟ ام...چیه؟ "
هوتوکه: "گفتم دارید چیکار میکنید؟... "
صدای هوتوکه سنگین و خالی
کاگتوکی: "مثل دوتا دوستی که از خواب پریدن داریم باهم حرف میزنیم، چطور؟ "
هوتوکه: "چرا شما دوتا؟...و دقیقا راجب چی؟ "
یومه: "خب...خب...یچیزیه که بهتره نگیم..."
هوتوکه: "..... واقعا؟... "
کاگتوکی: "هی هی هی! هوتوکه بد فکر نکن داشتیم راجب یه شخص حرف میزدیم! "
هوتوکه: "اها... پس برید بخوابید گپ نیمه شبی بسه... باشه؟ "
یومه و کاگتوکی مثل بچها روشون رو با اخم برگردوندن، هوتوکه دوتاشون رو مانند توپ به داخل چادر های خودشون شوت میکنه و خودش میره بخوابه
صبح میشه... شروع روز اخر اردو چون فردای این روز برمیگردن
بچها تا بعد ظهر کار های گروهی انجام میدن و خوش میگذرونن،وقتی بچها از قار داخل کوه دیدن میکنن دوباره به سمت چادر ها برمیگردن و دسته ها پراکنده میشن، وقتی ایری و یومه درحال حرف زدن بودن کاگتوکی به حرفاشون گوش میداد و بیشتر وقتا موهای ایری رو بهم میریخت
کاگتوکی:"هی هی بچها نگاه کنید ببینید یکی داره مخ هوتوکه رو میزنه هه هه هه"
یومه و ایری به دختری نگاه میکنن که داره با هوتوکه صمیمی حرف میزنه، یه دختر از یه مدرسه دیگه که چهره و رفتار جذابی داره...
دختره: "هی هی سلام جناب خورشید؟ ببخشید؟ یا بگم ماه؟ یا...اسمتو بهم بگی تا اونجوری صدات کنم؟ "
هوتوکه:"هوتوکه_سای هستم، فرمایش؟ "
هوتوکه لبخند و چهره ارومش هنوز برپاست
دختره: "چه اسم قشنگی حیف که به اندازه چهرهت زیبا نیست، باید اسمتو خورشید میزاشتن، ها ها.. اهمم جناب هوتوکه من ساکارای_نیره هستم~، ولی تو ساکا صدام کن~"
هوتوکه: "علاقه ای به اینکار ندارم، میشه کارتون رو بگید؟"
ساکارای: "وای وای چه پسر عجولی، بزار یکم بیشتر از صدات لذت ببرم~... اما حالا که میخوای بگم... هوممم... ازت خوشم اومده~"
هوتوکه: "خب؟ "
ساکارای: "اره خب خب؟ شمارمو بگیر و اوکی بشیم مطمئنم توهم منو بشناسی عاشقم میشی حیحی~"
ساکارای کاغذی که توش شمارشو توش نوشته به هوتوکه میده...
(ادامه دارد)
#اخرین_قفل
یومه و کاگتوکی با تشخیص صدا به سمتش برمیگردن... چشمای درخشان هوتوکه...خاموشه...
یومه:"هی...سلام؟ ام...چیه؟ "
هوتوکه: "گفتم دارید چیکار میکنید؟... "
صدای هوتوکه سنگین و خالی
کاگتوکی: "مثل دوتا دوستی که از خواب پریدن داریم باهم حرف میزنیم، چطور؟ "
هوتوکه: "چرا شما دوتا؟...و دقیقا راجب چی؟ "
یومه: "خب...خب...یچیزیه که بهتره نگیم..."
هوتوکه: "..... واقعا؟... "
کاگتوکی: "هی هی هی! هوتوکه بد فکر نکن داشتیم راجب یه شخص حرف میزدیم! "
هوتوکه: "اها... پس برید بخوابید گپ نیمه شبی بسه... باشه؟ "
یومه و کاگتوکی مثل بچها روشون رو با اخم برگردوندن، هوتوکه دوتاشون رو مانند توپ به داخل چادر های خودشون شوت میکنه و خودش میره بخوابه
صبح میشه... شروع روز اخر اردو چون فردای این روز برمیگردن
بچها تا بعد ظهر کار های گروهی انجام میدن و خوش میگذرونن،وقتی بچها از قار داخل کوه دیدن میکنن دوباره به سمت چادر ها برمیگردن و دسته ها پراکنده میشن، وقتی ایری و یومه درحال حرف زدن بودن کاگتوکی به حرفاشون گوش میداد و بیشتر وقتا موهای ایری رو بهم میریخت
کاگتوکی:"هی هی بچها نگاه کنید ببینید یکی داره مخ هوتوکه رو میزنه هه هه هه"
یومه و ایری به دختری نگاه میکنن که داره با هوتوکه صمیمی حرف میزنه، یه دختر از یه مدرسه دیگه که چهره و رفتار جذابی داره...
دختره: "هی هی سلام جناب خورشید؟ ببخشید؟ یا بگم ماه؟ یا...اسمتو بهم بگی تا اونجوری صدات کنم؟ "
هوتوکه:"هوتوکه_سای هستم، فرمایش؟ "
هوتوکه لبخند و چهره ارومش هنوز برپاست
دختره: "چه اسم قشنگی حیف که به اندازه چهرهت زیبا نیست، باید اسمتو خورشید میزاشتن، ها ها.. اهمم جناب هوتوکه من ساکارای_نیره هستم~، ولی تو ساکا صدام کن~"
هوتوکه: "علاقه ای به اینکار ندارم، میشه کارتون رو بگید؟"
ساکارای: "وای وای چه پسر عجولی، بزار یکم بیشتر از صدات لذت ببرم~... اما حالا که میخوای بگم... هوممم... ازت خوشم اومده~"
هوتوکه: "خب؟ "
ساکارای: "اره خب خب؟ شمارمو بگیر و اوکی بشیم مطمئنم توهم منو بشناسی عاشقم میشی حیحی~"
ساکارای کاغذی که توش شمارشو توش نوشته به هوتوکه میده...
(ادامه دارد)
- ۴.۴k
- ۰۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط