part 30
part 30
تهیونگ
وقتی رسیدیم عمارت ات با عجله وارد اوتاق شد انگار داشت از یه چیزی فرار میکرد انگار نمیخواست من دلیلی اون رفتارشون ازش بپرسم
منم داشتم میرفتم توی اوتاقم که جیمین صدام کرد و گفت که میخواد باهام حرف بزنه با جیمین رفتمتوی حیات عمارت نشستیم
جیمین: شما کیه اومدین چرا به ما نگفتین
تهیونگ: ببخشید داداش نمیدونم ات چش شد یهو گفت که میخواد بره
جیمین: چرا به ات نگفتین که سیون دوست دوختر سابقته
تهیونگ: خودمم نمیدونم
جیمین: یعنی چی نمیدونی تو باید بهش میگفتی میدونی اگه از یکی دیگه
بشنوه چی میشه تهیونگ عاشق ات شدی
تهیونگ با تعجب به جیمین نگاه کرد خودشم نمیدونی که چرا بهش نگفته
که سیون دوست دوختر سابقش بود یعنی حرف جیمین درست بود تهیونگ واقعا عاشق ات شده بود اما خودش هم اینو نمیدونست
تهیونگ: نه چرا همچين فکری میکنی تو خودت میدونی که ما با اسرار خانوداه هامون ازدواج کردیم
جیمین: اما به مرور زمان احساست تعقیر میکنن و مطمئنم که تو عاشق شدی اگه اینطور نیست پس چرا به ات نگفتی که اون دوست دوختر سابقت بود
تهیونگ هیچی نگفت چون جوابی برای سوال جیمین نداشت بدون هیچ
حرفی بلند شد و به اوتاقش رفت وقتی وارد اوتاق شد با چهره غرق در خواب ات مواجه شد وقتی به صورتش نگاه کرد با خودم فکر میکرد که آیا واقعا عاشقش شده یا جیمین داره اشتباه میکنه بعد از عوض کردن لباسش روی تخت دراز کشید و به صورت ات خیره شد
با همین فکر ها خوابش برد
ات
وقتی بیدار شدم با جای خالی تهیونگ مواجه شدن انگار صبح زود رفته بود بلند شدم چون یکم دیر بیدار شدن بودم یه دوش سری گرفتم و بعد از
پوشیدن لباسم رفتم پایین چون امروز یونها و رونا کار های خونه رو انجام میدن واسه من کاری نبود بعد از خوردن صبحانه دوباره رفتم توي اوتاقم یعنی چرا تهیونگ صبح به این زودی رفته همینطور توی افکارم بودم که با صدای در به خودم اومدم
ات : میتونی بیای
ادامه دارد >>>>>>>>>>>
💜💜💜💜
تهیونگ
وقتی رسیدیم عمارت ات با عجله وارد اوتاق شد انگار داشت از یه چیزی فرار میکرد انگار نمیخواست من دلیلی اون رفتارشون ازش بپرسم
منم داشتم میرفتم توی اوتاقم که جیمین صدام کرد و گفت که میخواد باهام حرف بزنه با جیمین رفتمتوی حیات عمارت نشستیم
جیمین: شما کیه اومدین چرا به ما نگفتین
تهیونگ: ببخشید داداش نمیدونم ات چش شد یهو گفت که میخواد بره
جیمین: چرا به ات نگفتین که سیون دوست دوختر سابقته
تهیونگ: خودمم نمیدونم
جیمین: یعنی چی نمیدونی تو باید بهش میگفتی میدونی اگه از یکی دیگه
بشنوه چی میشه تهیونگ عاشق ات شدی
تهیونگ با تعجب به جیمین نگاه کرد خودشم نمیدونی که چرا بهش نگفته
که سیون دوست دوختر سابقش بود یعنی حرف جیمین درست بود تهیونگ واقعا عاشق ات شده بود اما خودش هم اینو نمیدونست
تهیونگ: نه چرا همچين فکری میکنی تو خودت میدونی که ما با اسرار خانوداه هامون ازدواج کردیم
جیمین: اما به مرور زمان احساست تعقیر میکنن و مطمئنم که تو عاشق شدی اگه اینطور نیست پس چرا به ات نگفتی که اون دوست دوختر سابقت بود
تهیونگ هیچی نگفت چون جوابی برای سوال جیمین نداشت بدون هیچ
حرفی بلند شد و به اوتاقش رفت وقتی وارد اوتاق شد با چهره غرق در خواب ات مواجه شد وقتی به صورتش نگاه کرد با خودم فکر میکرد که آیا واقعا عاشقش شده یا جیمین داره اشتباه میکنه بعد از عوض کردن لباسش روی تخت دراز کشید و به صورت ات خیره شد
با همین فکر ها خوابش برد
ات
وقتی بیدار شدم با جای خالی تهیونگ مواجه شدن انگار صبح زود رفته بود بلند شدم چون یکم دیر بیدار شدن بودم یه دوش سری گرفتم و بعد از
پوشیدن لباسم رفتم پایین چون امروز یونها و رونا کار های خونه رو انجام میدن واسه من کاری نبود بعد از خوردن صبحانه دوباره رفتم توي اوتاقم یعنی چرا تهیونگ صبح به این زودی رفته همینطور توی افکارم بودم که با صدای در به خودم اومدم
ات : میتونی بیای
ادامه دارد >>>>>>>>>>>
💜💜💜💜
۲.۹k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.