part 32
part 32
ات
وقتی رفتم با خواهر یونا اشنا بشم با چیزی که دیدم باورم نمیشد خواهر یونا سیون بود اونا داشتن حرف میزدن و منم اصلا حوصله گوش دادن
به چرتو پرت های این دوختره نداشتم بلند شدم که برم توی اوتاقم
که با حرف مادرم تهیونگ تعجب کردم
م/تهیونگ: یونا دوخترم اتاق مهمون برای سیون آماده کن
یونا: چشم مادر
ات: سیون قراره اینجا بمونه
م/ تهیونگ: اره دوخترم سیون از آمریکا برگشته و اينجا کسی رو نداره
بره پیشش ما هم نمیتونیم اجازه بدیم بره هتل
ات: با اجازتون من برم توی اوتاقم
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
تهیونگ
توی شرکت مشغول چک کردن پرونده ها بودم اما اصلا نمیتونستم تمرکز
کنم دیشب نتونستم با ات حرف بزنم و صبح بخاطر یه کاره مهم زود
آمدم و نتوانستم باهاش حرف بزنم بعد از حرفای جیمین ذهنم خیلی درگیر شد انگار منم یه حسای با ات دارم اما اونم بهم حسی داره باید
اینو بفهمم اما چطوری باید از جیمین به بپرسم توی افکارم بودم که با صدای در از افکارم اومدم بیرون
تهیونگ: میتونی بیای
جیمین: چیکار میکنی داداش به ساعت نگاه کردی ول کن بیا بریم
تهیونگ: اصلا حواسم نبود
جیمین: چرا به چی فکر میکنی نکته موضوع زن داداشه
تهیونگ: آره به لطفت ذهنم درگیر حرفای دیشب تو
جیمین: این که فکر کردن نداره تو عاشق ات شدی همین
تهیونگ:، حق با تو بود انگار یه حسی به ات دارم اما نمیدونم اونم همچين
حسی بهم داره یا نه اما هیچی به ذهنم نمیرسه
جیمین : من یا فکری دارم اون خونه توی باغ یادته میتونی با ات و یونها بریم اونجا و بازی جرعت حقیقت بازی کنیم اونجوری میتونی بفهمی که دوست داره یانه
تهیونگ: فکره خوبه پس توی اولین فرصت میریم بقیه کارا باشه واسه فردا بیا بریم
تهیونگ
وقتی رفتیم عمارت تقریبا دیر وقت بود و همه توی اوتاق هاشون بودن
منم رفتم توی اوتاقم که دیدم ات جلوی پنجره وایستاده بود منم رفتم
سمت حمام تا دوش بگیرم که با حرف ات وایستادم
ات: چرا بهم نگفتی که سیون دوست دوختر سابقته
ادامه دارد >>>>>>>>>>>>>
خوشگلا چون حالم خوب نیست نتونستم دیگه بنویس
تا پارت بعدی لایک فراموش نشه 🙂💜
ات
وقتی رفتم با خواهر یونا اشنا بشم با چیزی که دیدم باورم نمیشد خواهر یونا سیون بود اونا داشتن حرف میزدن و منم اصلا حوصله گوش دادن
به چرتو پرت های این دوختره نداشتم بلند شدم که برم توی اوتاقم
که با حرف مادرم تهیونگ تعجب کردم
م/تهیونگ: یونا دوخترم اتاق مهمون برای سیون آماده کن
یونا: چشم مادر
ات: سیون قراره اینجا بمونه
م/ تهیونگ: اره دوخترم سیون از آمریکا برگشته و اينجا کسی رو نداره
بره پیشش ما هم نمیتونیم اجازه بدیم بره هتل
ات: با اجازتون من برم توی اوتاقم
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
تهیونگ
توی شرکت مشغول چک کردن پرونده ها بودم اما اصلا نمیتونستم تمرکز
کنم دیشب نتونستم با ات حرف بزنم و صبح بخاطر یه کاره مهم زود
آمدم و نتوانستم باهاش حرف بزنم بعد از حرفای جیمین ذهنم خیلی درگیر شد انگار منم یه حسای با ات دارم اما اونم بهم حسی داره باید
اینو بفهمم اما چطوری باید از جیمین به بپرسم توی افکارم بودم که با صدای در از افکارم اومدم بیرون
تهیونگ: میتونی بیای
جیمین: چیکار میکنی داداش به ساعت نگاه کردی ول کن بیا بریم
تهیونگ: اصلا حواسم نبود
جیمین: چرا به چی فکر میکنی نکته موضوع زن داداشه
تهیونگ: آره به لطفت ذهنم درگیر حرفای دیشب تو
جیمین: این که فکر کردن نداره تو عاشق ات شدی همین
تهیونگ:، حق با تو بود انگار یه حسی به ات دارم اما نمیدونم اونم همچين
حسی بهم داره یا نه اما هیچی به ذهنم نمیرسه
جیمین : من یا فکری دارم اون خونه توی باغ یادته میتونی با ات و یونها بریم اونجا و بازی جرعت حقیقت بازی کنیم اونجوری میتونی بفهمی که دوست داره یانه
تهیونگ: فکره خوبه پس توی اولین فرصت میریم بقیه کارا باشه واسه فردا بیا بریم
تهیونگ
وقتی رفتیم عمارت تقریبا دیر وقت بود و همه توی اوتاق هاشون بودن
منم رفتم توی اوتاقم که دیدم ات جلوی پنجره وایستاده بود منم رفتم
سمت حمام تا دوش بگیرم که با حرف ات وایستادم
ات: چرا بهم نگفتی که سیون دوست دوختر سابقته
ادامه دارد >>>>>>>>>>>>>
خوشگلا چون حالم خوب نیست نتونستم دیگه بنویس
تا پارت بعدی لایک فراموش نشه 🙂💜
۴.۰k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.