part 31
part 31
ات : میتونی بیای
یونها: چیکار میکنی دوختر چرا اینجا نشستی
ات : هیچی یونها تو میدونی تهیونگ صبح زود کجا رفته
یونها: نه نمیدونم اما اگه بخواهی از جیمین میپرسم
ات : نه اصلا اینجوری تهیونگ فکر میکنه نگرانش شدم
یونها: مگه چیه که فکر کنه نگرانش شدی اون شوهرته
ات: نه نمیخوام فکر کنه نگران شدم
یونها: چیشده ات که قبلا اصلا به تهیونگ اهمیت نمیدادی نکنه عاشقش شدی( با خنده)
ات: نه اصلا کی گفته من عاشق اون پسره پرو شدم
یونها: واقعا عاشقش نشدی پس چرا دیشب وقتی اون دوختره داشت
با تهیونگ حرف میزد داشتی از حرص می ترکیدی( با خنده )
ات سکوت کرده بود و نمیدونس که چه حسی داره یا اسم این حس رو چی میشه اما تهیونگ واسش مهم بود در حدی که حتا نمیخواست کسی بهش نزدیک بشه یعنی واقعا اسم این حس عشق بود
ات: نه اصلا اینجوری نیست حالا بگو چرا اومدی اگه کاری نداری میخواهم
تنها باشم
یونها: باشه از این بهس فرار کن اما من آومده بودم بهت بگم که خواهر یونا الان میاد مادر گفت بهت بگم بیایی پایین
ات: باشه تو برو منم الان میام
ات
یونها رفت و منم ذهنم درگیر حرفای که زد بود یعنی من واقعا عاشق شدم بی خیال این فکرا شدم و داشتم می رفتم پایین پیشه بقیه انگار قراره خواهر این افریطه بیاد مطمئنم خواهرش از خودش بدتره
وقتی وارد سالون شدم با چیزی که دیدم شکه شدم همش با خودم میگفتم خدا کنه این نباشه داشتم وارد سالون میشدم که مادر تهیونگ گفت
م،/تهیونگ:دوخترم بیا با خواهر یونا اشنات کنم
سیون: نمیخواد خاله جون قبلا آشنا شدیم مگه ات جون( با نیشخند )
ات: درسته مادر قبلا آشنا شدیم
ادامه دارد >>>>>>>>
لایک فراموش نشه خوشگلا 😉💜
ات : میتونی بیای
یونها: چیکار میکنی دوختر چرا اینجا نشستی
ات : هیچی یونها تو میدونی تهیونگ صبح زود کجا رفته
یونها: نه نمیدونم اما اگه بخواهی از جیمین میپرسم
ات : نه اصلا اینجوری تهیونگ فکر میکنه نگرانش شدم
یونها: مگه چیه که فکر کنه نگرانش شدی اون شوهرته
ات: نه نمیخوام فکر کنه نگران شدم
یونها: چیشده ات که قبلا اصلا به تهیونگ اهمیت نمیدادی نکنه عاشقش شدی( با خنده)
ات: نه اصلا کی گفته من عاشق اون پسره پرو شدم
یونها: واقعا عاشقش نشدی پس چرا دیشب وقتی اون دوختره داشت
با تهیونگ حرف میزد داشتی از حرص می ترکیدی( با خنده )
ات سکوت کرده بود و نمیدونس که چه حسی داره یا اسم این حس رو چی میشه اما تهیونگ واسش مهم بود در حدی که حتا نمیخواست کسی بهش نزدیک بشه یعنی واقعا اسم این حس عشق بود
ات: نه اصلا اینجوری نیست حالا بگو چرا اومدی اگه کاری نداری میخواهم
تنها باشم
یونها: باشه از این بهس فرار کن اما من آومده بودم بهت بگم که خواهر یونا الان میاد مادر گفت بهت بگم بیایی پایین
ات: باشه تو برو منم الان میام
ات
یونها رفت و منم ذهنم درگیر حرفای که زد بود یعنی من واقعا عاشق شدم بی خیال این فکرا شدم و داشتم می رفتم پایین پیشه بقیه انگار قراره خواهر این افریطه بیاد مطمئنم خواهرش از خودش بدتره
وقتی وارد سالون شدم با چیزی که دیدم شکه شدم همش با خودم میگفتم خدا کنه این نباشه داشتم وارد سالون میشدم که مادر تهیونگ گفت
م،/تهیونگ:دوخترم بیا با خواهر یونا اشنات کنم
سیون: نمیخواد خاله جون قبلا آشنا شدیم مگه ات جون( با نیشخند )
ات: درسته مادر قبلا آشنا شدیم
ادامه دارد >>>>>>>>
لایک فراموش نشه خوشگلا 😉💜
۳.۵k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.