حصارتنهاییمن

#حصار_تنهایی_من
#پارت_۸۶
ساعت نه صبح بود که حاضر شدم. همه بچه ها رفته بودن به جز لیلا و مهناز. جلوي آینه وایسادم. با ترس و دست لرزون و صورت رنگ پریده شالمو رو سرم درست می کردم اما هر کاري می کردم درست نمی شد. لیلا اومد جلوم وایساد. همین جور که شالمو درست می کرد، گفت:
 -اگه با این وضع بخواي بري زنده نمی رسی... مطمئنم تو راه سکته می کنی و می میري.
 - خب اولین بارمه می ترسم.
لیلا: عزیزم بچه که نمی خواي بزایی؟!... مواد می خواي بفروشی. نه درد داره نه ترس!
بعد از اینکه شالمو درست کرد، یه حس عاشقونه اي به خودش گرفت و تو چشمام زل زد و گفت: اگه پسر بودم حتما...
منتظر ادامه حرفش بودم که یه پوزخند مسخره اي زد و گفت: عمرا اگه می اومدم خواستگاریت. از بس زشتی!
من و مهناز خندیدیم و گفتم: چقدر زشتم؟
حرفشو کشید و گفت: خیــــــــــلی!
 - چقدر؟
حالت آدماي متفکرو به خودش گرفت و گفت: اونقدر که اگه یه معتاد تو رو ببینه درجا ترك می کنه!
 با خنده بغلش کردم و گفتم: برام دعا کن.
 از بغلم جدا شد و گفت: ایشاا... پلیس بگیردت!
مهناز بازو هامو به طرف خودش کشید و با خنده گفت: با دعاي گربه بارون نمیاد... بیا بریم.
 با لیلا خداحافظی کردم... مهناز هم تا دم در همراهم اومد. سوار ماشین شدم. زبیده رانندگی می کرد و منوچهر کنارش نشسته بود. ماشین حرکت کرد. تو راه منوچهر یه کوله بهم داد. خواستم زبپشو بکشم که زبیده داد زد: بازش نکن!
 با ترس کوله رو گذاشتم کنارم و هر چند دقیقه یه بار بهش نگاه می کردم. می ترسیدم. اگه منم مثل مستانه اعدام بشم چی؟ جلوي یه پارك ماشینو نگه داشت. زبیده گفت:
 - پیاده شو.
 از ماشین پیاده شدم. کوله رو انداختم رو شونم. زبیده هم پیاده شد و اومد طرف من و گفت: راه بیفت.
 با هم وارد پارك شدیم. چند قدمی راه رفتیم. گفت: یه پسر با تیپ مشکی میاد پیشت. ابروي چپشم شکسته. جنسو می دي، پولو می گیري. فهمیدي؟
 با لرزشی که تو صدام بود، گفتم: آره.
 - خوبه ...برو روي اون نیمکت بشین.
اینو گفت و از من جدا شد. رفتم به همون نیمکتی که گفت نشستم ...با ترس کوله رو به خودم چسبونده بودم و هر پسري که از دور میومد و تیپ مشکی داشت بهش زل می زدم. حتی نزدیک بود براي خودم شر درست کنم. چون یکیشون با عصبانیت بهم گفت: چیه؟چرا اینجوري نگاه می کنی؟!
انقدر حواسم به این ور و اون ور بود که نفهمیدم یه نفر جلوم وایساده... گفت: آیناز خانم؟!
سرمو بلند کردم، دیدم همونیه که زبیده می گفت. تیپ مشکی و ابروي شکسته. با ته ریش و چشماي سیاه درشت و صورت سفید. اندام رو فرمی داشت . سریع وایسادم.
کیفو گذاشتم تو بغلش و گفتم: پولو بده می خوام برم.
دیدگاه ها (۲)

#حصار_تنهایی_من#پارت_۸۷پوزخندي زد. بدون اینکه کیفو برداره رو...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۸۸بلند گفت: شنیدم چی گفتی... من معتاد ن...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۸۵با ترس کنارش خوابیدم و یواش گفتم: من ...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۸۴از دستش گرفتم و توشون نگاه کردم. مانت...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط