نفرتی که تبدیل به عشق شد
نفرتی که تبدیل به عشق شد
P41
_چند لحظه صبر کن میام الان
(ویو ا.ت)
منو تنها گذاشت و رفت میدونه میترسم از تنهایی ولی بازم رفت گوشه اتاق نشسته بودم تا بتونم کل اتاق رو زیر نظر داشته باشم توی افکارم بودم که با صدای در رشته افکارم پاره شد با خوشحالی از جام پریدم که شاید ارباب باشه ولی سرنوشت چیز دیگه ای رو برام رقم زده بود
یکی از خدمتکار ها بود مردی که به اربابم خدمت میکرد
تلو تلو خوران به سمتم اومد مشخص بود مسته همینطور که به سمتم می اومد منم به عقب میرفتم
ترس تمام وجودم رو در بر گرفته بود آنقدر که دیگه نمیتونستم روی پاهای خودم راه برم
نزدیک شد، نزدیک و نزدیک تر دستش رو به دور کمرم گرفت و محکم چسبوند به دیوار و لب هایش رو روی لبام گذاشت و مک میزد میخواستم از خودم جداش کنم ولی نمیتونستم هنوز اونقدر هوشیار بود که بتونه جلوم رو بگیره تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که گریه کنم و توی دلم از اربابم کمک بخواد اربابی که همین الان حاضر بود سر این مرد رو از تنش جدا کنه دستش و از روی کمرم به سمت باسنم سوق میداد و چنگ میزد هلش دادم تا ولم کنه ولی فقط باعث وحشی شدنش شدم گریه هام شدید شدن طوری میخواستم داد بزنم
دستش رو به بین پاهام میکشید و لباش رو از روی لبام به گردنم هدایت میکرد که ناگهان ....
(ویو کوک )
رفتم تا ببینم پدرم برای چی صدام کرده
_تق تق(صدای در)
# بیا تو
_چیزی شده؟
#از کجا پیداش کردی ؟
_چی؟
#همچین عروسکی رو از کی دزدیدی؟
_منظورت چیه؟
#فکر نمیکردم آنقدر خوش سلیقه باشی پسرم
_پسرم؟؟ حتی فکر نکن منو پسرت خطاب کنی هنوز یادم نرفته ، اگه یادت رفته برات دوباره توضیح بدم
#پسرم گذشته ها گذشته بیا باهم زندگی کنیم مثل قبل
_مثل قبل ؟؟ مگه یادت رفته چجوری منو به خاطر دختر برادرت جلوی همه تحقیر کردی؟
#.....
_مگه نگفتی دیگه پسری به نام جئون جونگ کوک نداری ؟ فقط چون دوست نداشتم با اون ازدواج کنم داغونم کردی ، پس حالا حتی فکرشم نکن که بخوای اسمم رو به زبون بیاری همین که اینجام فقط به خاطر مامانه
حرفم رو زدم و برگشتم رفتم سمت اتاق که دیدم در اتاق بازه و صدای گریه های ا.ت میاد رفتم داخل که دید یه مردی داره میبوستش و دستش رو به اندام ظریف عروسکم میکشه
با سرعت به سمتش رفتم و شونش رو گرفتم کشیدم به عقب و انداختمش زمین
ا.ت با چهره ای رنگ پریده و صورتی خیس از اشک داشت به سمتم می اومد رفتم سمتش و توی بغلم گرفتمش داشت جون میداد
_همینجا بمون
رفتم و یقه مرد رو گرفتم بلندش کردم و چند تا مشت توی صورتش زدم طوری که با مشت بعدی میمرد
_چطوریبه خودت اجازه دادی سمت مال و اموال من بری ها؟؟(داد)
@ خواهش ....میکنم...ببخشید..
_ببخشید ؟ تا نکشمت آروم نمیگیرم (داد)
مشت بعدی رو آماده کردم تا اومدم بزنم که
P41
_چند لحظه صبر کن میام الان
(ویو ا.ت)
منو تنها گذاشت و رفت میدونه میترسم از تنهایی ولی بازم رفت گوشه اتاق نشسته بودم تا بتونم کل اتاق رو زیر نظر داشته باشم توی افکارم بودم که با صدای در رشته افکارم پاره شد با خوشحالی از جام پریدم که شاید ارباب باشه ولی سرنوشت چیز دیگه ای رو برام رقم زده بود
یکی از خدمتکار ها بود مردی که به اربابم خدمت میکرد
تلو تلو خوران به سمتم اومد مشخص بود مسته همینطور که به سمتم می اومد منم به عقب میرفتم
ترس تمام وجودم رو در بر گرفته بود آنقدر که دیگه نمیتونستم روی پاهای خودم راه برم
نزدیک شد، نزدیک و نزدیک تر دستش رو به دور کمرم گرفت و محکم چسبوند به دیوار و لب هایش رو روی لبام گذاشت و مک میزد میخواستم از خودم جداش کنم ولی نمیتونستم هنوز اونقدر هوشیار بود که بتونه جلوم رو بگیره تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که گریه کنم و توی دلم از اربابم کمک بخواد اربابی که همین الان حاضر بود سر این مرد رو از تنش جدا کنه دستش و از روی کمرم به سمت باسنم سوق میداد و چنگ میزد هلش دادم تا ولم کنه ولی فقط باعث وحشی شدنش شدم گریه هام شدید شدن طوری میخواستم داد بزنم
دستش رو به بین پاهام میکشید و لباش رو از روی لبام به گردنم هدایت میکرد که ناگهان ....
(ویو کوک )
رفتم تا ببینم پدرم برای چی صدام کرده
_تق تق(صدای در)
# بیا تو
_چیزی شده؟
#از کجا پیداش کردی ؟
_چی؟
#همچین عروسکی رو از کی دزدیدی؟
_منظورت چیه؟
#فکر نمیکردم آنقدر خوش سلیقه باشی پسرم
_پسرم؟؟ حتی فکر نکن منو پسرت خطاب کنی هنوز یادم نرفته ، اگه یادت رفته برات دوباره توضیح بدم
#پسرم گذشته ها گذشته بیا باهم زندگی کنیم مثل قبل
_مثل قبل ؟؟ مگه یادت رفته چجوری منو به خاطر دختر برادرت جلوی همه تحقیر کردی؟
#.....
_مگه نگفتی دیگه پسری به نام جئون جونگ کوک نداری ؟ فقط چون دوست نداشتم با اون ازدواج کنم داغونم کردی ، پس حالا حتی فکرشم نکن که بخوای اسمم رو به زبون بیاری همین که اینجام فقط به خاطر مامانه
حرفم رو زدم و برگشتم رفتم سمت اتاق که دیدم در اتاق بازه و صدای گریه های ا.ت میاد رفتم داخل که دید یه مردی داره میبوستش و دستش رو به اندام ظریف عروسکم میکشه
با سرعت به سمتش رفتم و شونش رو گرفتم کشیدم به عقب و انداختمش زمین
ا.ت با چهره ای رنگ پریده و صورتی خیس از اشک داشت به سمتم می اومد رفتم سمتش و توی بغلم گرفتمش داشت جون میداد
_همینجا بمون
رفتم و یقه مرد رو گرفتم بلندش کردم و چند تا مشت توی صورتش زدم طوری که با مشت بعدی میمرد
_چطوریبه خودت اجازه دادی سمت مال و اموال من بری ها؟؟(داد)
@ خواهش ....میکنم...ببخشید..
_ببخشید ؟ تا نکشمت آروم نمیگیرم (داد)
مشت بعدی رو آماده کردم تا اومدم بزنم که
۱۳.۹k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.