تک پارتی تهیونگـــ
مظلومانه گوشه ی اتاقش نشسته بود و رمان مورد علاقش و میخوند...همزمان، موهای طلایی رنگشو میبافت...
ازونجایی ک همیشه با چشمهای جادوییش باعث میشد همه جا بیش از حد روشن ش، مجبور بود عینک دایره ای شکلی استفاده کنه...بعضی موقع ها قدرت چشمهاش باعث دردسر های زیادی واسش میشد...مثل آتیش گرفتن گل مورد علاقش وقتی انقدر بهش خیره شد تا قدرت چشمهاش گل رو سوزوند...برای همین میترسید عاشق بشه...ک البته شده بود، ولی فعلا زندانی اتاق کوچیکش بود...همه ی ادمهای بیرون قصد داشتن چشمهاشو از کاسه دربیارن و خودشون از چشمهای جادوییش استفاده کنند...ولی هیچکدومشون نمیدونستن با این کار نمیتونن قدرت و بدست بیارن...فقط یک راه داره و اونو فقط ی نفر میدونه...بی دلیل نیست ات توی اتاق زندانی شده...اون با هیفده سال سن بازهم نمیتونه از خودش دفاع کنه، نمیتونه با ادمها ارتباط بگیرن، ب همه اعتماد میکنه...همین باعث ترس پدرش شده...چشمهای ات از مادرش ب ارث رسیده...دقیقا مادر ات وقتی هیجده سالش بود یکی از همون آدمهای بی رحم چشمهاشو درمیاره و میفهمه قدرت اینطوری بدست نمیاد...بعد کلی تلاش راه اصلی میفهمه، قصد داشت روی ات پیادش کنه ولی خیلی وقته ک مرده. ولی کسی از پسرش خبر داره؟...
همونطور ک گوشه اتاق جمع شده بود و داشت با ذوق رمان عاشقانش و میخوند ب این فکر میکرد چی میشد اگ میتونست عشق و تجربه کنه؟...چیمیشد اگ میتونست ب پسر مورد علاقش اعتراف کنه؟...پسری ک تنها شخص قابل اعتماد ات بعد از پدرشه...
صدای شیشه ی پنجره ی رنگی ب گوش رسید...درسته، همون پسری بود ک هم محافظش بود، هم کسی ک از وقتی یادشه عاشقش بود...
تا فهمید دوباره تهیونگ برگشته با بیشترین سرعت ممکن پنجره و باز کرد تا تهیونگ وارد اتاق بشه...بعد از کلی سوال های پشت سرهم مثل"غذا خوردی؟ خوب خوابیدی؟ حالت خوبه؟ سردته؟ گرمته؟" بالاخره ات راضی شد تا ی جا بشینه و فقط با بغل کردن ته همه ی خستگی هاشو از بین ببره...
تهیونگ فرق کرده بود...انگار میخواست چیزی بگه...ات منتظر نگاهش کرد...
+تهیونگا؟...چیزی شده؟!...
ات آروم پارچه ی صورت تهیونگ و باز کرد...
_امروز کسی سعی نکرد چشمای اقیانوسیتو بدزده؟!...
+هیچکس حتی از جایی ک هستمم خبر نداره، ب غیر از تو و پدرم...
تهیونگ "خوبه" آرومی زیر لب گفت...متوجه نگاه های ات شد، همین باعث شد نگاهش سمت چشمهای ات بیوفته...با اینکه امکان داشت چشمهای خودش آسیب ببینه، ولی ارزششو داشت...ات برای نوازش صورت خسته ی تهیونگ، دستشو آروم روی گونش میکشه...تهیونگ هم ک کاملا مشخص بود راضی شده صورتشو ب دستای نرم بیشتر میچسبونه...همونطور ک ات صورت تهیونگ و توی دستهاش گرفته بود، بهم نزدیکتر و نزدیکتر میشن...تهیونگ ک مشخص بود همین رو میخواست، آروم لبهاشو روی لبهای ات میزاره...
شاید انتظار دارین بگم شروع عشقی پاک، با بوسه...ولی خب این بوسه فقط برای تهیونگ خوشایند بود...
فلش بک
"×قول بده جای من تو این کارو میکنی...من کل عمرم و تلاش کردم ولی نشد...الان ک تو میدونی چطور باید انجامش بدی، بخاطر پدرت انجامش بده...فقط کافیه ببوسیش و قدرتشو ازش بگیری...این تنها راه انتقام من از پدرشه...
_من هرکاری ک از دستم بربیاد، برای شما میکنم پدر..."
هیچوقت، ب هیچکس، اعتماد نکنین...
ازونجایی ک همیشه با چشمهای جادوییش باعث میشد همه جا بیش از حد روشن ش، مجبور بود عینک دایره ای شکلی استفاده کنه...بعضی موقع ها قدرت چشمهاش باعث دردسر های زیادی واسش میشد...مثل آتیش گرفتن گل مورد علاقش وقتی انقدر بهش خیره شد تا قدرت چشمهاش گل رو سوزوند...برای همین میترسید عاشق بشه...ک البته شده بود، ولی فعلا زندانی اتاق کوچیکش بود...همه ی ادمهای بیرون قصد داشتن چشمهاشو از کاسه دربیارن و خودشون از چشمهای جادوییش استفاده کنند...ولی هیچکدومشون نمیدونستن با این کار نمیتونن قدرت و بدست بیارن...فقط یک راه داره و اونو فقط ی نفر میدونه...بی دلیل نیست ات توی اتاق زندانی شده...اون با هیفده سال سن بازهم نمیتونه از خودش دفاع کنه، نمیتونه با ادمها ارتباط بگیرن، ب همه اعتماد میکنه...همین باعث ترس پدرش شده...چشمهای ات از مادرش ب ارث رسیده...دقیقا مادر ات وقتی هیجده سالش بود یکی از همون آدمهای بی رحم چشمهاشو درمیاره و میفهمه قدرت اینطوری بدست نمیاد...بعد کلی تلاش راه اصلی میفهمه، قصد داشت روی ات پیادش کنه ولی خیلی وقته ک مرده. ولی کسی از پسرش خبر داره؟...
همونطور ک گوشه اتاق جمع شده بود و داشت با ذوق رمان عاشقانش و میخوند ب این فکر میکرد چی میشد اگ میتونست عشق و تجربه کنه؟...چیمیشد اگ میتونست ب پسر مورد علاقش اعتراف کنه؟...پسری ک تنها شخص قابل اعتماد ات بعد از پدرشه...
صدای شیشه ی پنجره ی رنگی ب گوش رسید...درسته، همون پسری بود ک هم محافظش بود، هم کسی ک از وقتی یادشه عاشقش بود...
تا فهمید دوباره تهیونگ برگشته با بیشترین سرعت ممکن پنجره و باز کرد تا تهیونگ وارد اتاق بشه...بعد از کلی سوال های پشت سرهم مثل"غذا خوردی؟ خوب خوابیدی؟ حالت خوبه؟ سردته؟ گرمته؟" بالاخره ات راضی شد تا ی جا بشینه و فقط با بغل کردن ته همه ی خستگی هاشو از بین ببره...
تهیونگ فرق کرده بود...انگار میخواست چیزی بگه...ات منتظر نگاهش کرد...
+تهیونگا؟...چیزی شده؟!...
ات آروم پارچه ی صورت تهیونگ و باز کرد...
_امروز کسی سعی نکرد چشمای اقیانوسیتو بدزده؟!...
+هیچکس حتی از جایی ک هستمم خبر نداره، ب غیر از تو و پدرم...
تهیونگ "خوبه" آرومی زیر لب گفت...متوجه نگاه های ات شد، همین باعث شد نگاهش سمت چشمهای ات بیوفته...با اینکه امکان داشت چشمهای خودش آسیب ببینه، ولی ارزششو داشت...ات برای نوازش صورت خسته ی تهیونگ، دستشو آروم روی گونش میکشه...تهیونگ هم ک کاملا مشخص بود راضی شده صورتشو ب دستای نرم بیشتر میچسبونه...همونطور ک ات صورت تهیونگ و توی دستهاش گرفته بود، بهم نزدیکتر و نزدیکتر میشن...تهیونگ ک مشخص بود همین رو میخواست، آروم لبهاشو روی لبهای ات میزاره...
شاید انتظار دارین بگم شروع عشقی پاک، با بوسه...ولی خب این بوسه فقط برای تهیونگ خوشایند بود...
فلش بک
"×قول بده جای من تو این کارو میکنی...من کل عمرم و تلاش کردم ولی نشد...الان ک تو میدونی چطور باید انجامش بدی، بخاطر پدرت انجامش بده...فقط کافیه ببوسیش و قدرتشو ازش بگیری...این تنها راه انتقام من از پدرشه...
_من هرکاری ک از دستم بربیاد، برای شما میکنم پدر..."
هیچوقت، ب هیچکس، اعتماد نکنین...
۳۹.۸k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.