تک پارتی جیمینـــ
روزهاست ک برنگشته...روزهاست ک معشوقش حتی نشونه ای هم از خودش نزاشته...با فکر کردن ب اخرین باری ک دیدتش حتی دیوونه تر هم میشه...همه دوستاش بهش میگفتن وقتی خودش رفته باید فراموشش کنی. ولی خب اون چیزی و تجربه کرده بود ک ب شدت معتادش شد...دقیقا مثل مواد مخد.ر...اولش وقتی پیداش میکنی انقدر ب اوج میرسونتت ک برای دور شدن از زندگیه کوفتیت همه چیت و براش میدی. دریغ از ذره ای دونستن اینکه چقدر جسمتون درحال نابود شدنه...
هروقت عصبانی میشد همه چیز رو میشکوند...پس میشه حدس زد اژدهای درونش بیدار شده...با شکوندن اینه فکر مزخرفی ب مغزش خطور کرد...بریدن رگ با تیکه شیشه ی اینه؟...انتظار دارین بگم ن چون دنیا قشنگیای خودشو داره؟...کاملا برعکس...زندگی برای سختی کشیدنه، ولی هیچوقت از کسی نصیحت نشو ک اخرشو ندیده...
(منظور از نصیحت نشو یعنی از کسی ک بهت میگ خود.کشی کن حرف شنوی نکن)
یاد حرفهایی افتاد ک هرروز ات توی گوشش زمزمه میکرد...
"تو تا اخرین نفس، اخرین نبض، اخرین ضربان، برای من زندگی میکنی"
با فکر کردن بهش و یادآوری کردن نفس هاش توی گوشش مشت های نامرتبی ب دیوار میزد...از کل زندگیه ات خبر داشت...همه ی آدمای زندگیش ب بدترین شکل تردش کردن...ولی جیمین چیکار کرده بود ک انقد بی رحمانه ترکش کرد؟...
مشغول اورثینک کردن بود ک تلفنش زنگ خورد...
"نونا"
خواهرش بود...
_زود بگو کار دارم...
_ایییش، میگم چرا این ی ماهی چقد حالم بده
_یادم رفته بود
تلفنشو قطع میکنه و همونطور ک خواهرش گفته بود سمت قرص های اعصابش میره...اره درسته، اون از هیجده سالگی قرصای چرت و پرتی و میخوره ک معلوم نیست منشا اش از کی بوده...
با خوردن قرص چشمهاش گرم میشه...با بغل کردن بالشت، کم کم ب خواب عمیقی میره...
+جیمینی؟!...نمیخوای چشماتو باز کنی؟...مثلا بعد یک ماهه ک برگشتما...
جیمین با حس دستای نرم ات روی گونش، چشمهاشو آروم باز میکنه...بدون هیچ حرکت دیگه ای سرشو داخل گودی گردن ات قایم میکنه و اندازه ی تمام مدتی ک ازش دور بود بغلش میکنه...
_بدون اینکه بهم بگی کجا رفته بودی؟!...ب این فک کردی ک بدون تو حتی نمیتونم غذا بخورم؟...
+یااا...من هیچوقت تنهات نمیزارم...من همیشه پیشتم. هروقت ک بخوای...
ات شروع ب نوازش کردن سر جیمین کرد...درسته خیلی وقت بود ک جیمین هرروز موهاش و میزد و نمیزاشت موهاش دربیاد ولی باز هم از ات انتظار نوازش کردن داشت...
هیولایی ک تا چند ساعت پیش داشت دنیارو نابود میکرد، الان مثل بچه ها تو بغل تنها کسی ک بهش ارامش میده جمع شده بود...
اون دیوونه نیست؛
اون فقط ی شیزوفرنیه توهمیه ک نیاز ب محبت داره...:)))
سو، کلا داستان این بود ک ات توهم جیمین بود ولی ریدم🗿
هروقت عصبانی میشد همه چیز رو میشکوند...پس میشه حدس زد اژدهای درونش بیدار شده...با شکوندن اینه فکر مزخرفی ب مغزش خطور کرد...بریدن رگ با تیکه شیشه ی اینه؟...انتظار دارین بگم ن چون دنیا قشنگیای خودشو داره؟...کاملا برعکس...زندگی برای سختی کشیدنه، ولی هیچوقت از کسی نصیحت نشو ک اخرشو ندیده...
(منظور از نصیحت نشو یعنی از کسی ک بهت میگ خود.کشی کن حرف شنوی نکن)
یاد حرفهایی افتاد ک هرروز ات توی گوشش زمزمه میکرد...
"تو تا اخرین نفس، اخرین نبض، اخرین ضربان، برای من زندگی میکنی"
با فکر کردن بهش و یادآوری کردن نفس هاش توی گوشش مشت های نامرتبی ب دیوار میزد...از کل زندگیه ات خبر داشت...همه ی آدمای زندگیش ب بدترین شکل تردش کردن...ولی جیمین چیکار کرده بود ک انقد بی رحمانه ترکش کرد؟...
مشغول اورثینک کردن بود ک تلفنش زنگ خورد...
"نونا"
خواهرش بود...
_زود بگو کار دارم...
_ایییش، میگم چرا این ی ماهی چقد حالم بده
_یادم رفته بود
تلفنشو قطع میکنه و همونطور ک خواهرش گفته بود سمت قرص های اعصابش میره...اره درسته، اون از هیجده سالگی قرصای چرت و پرتی و میخوره ک معلوم نیست منشا اش از کی بوده...
با خوردن قرص چشمهاش گرم میشه...با بغل کردن بالشت، کم کم ب خواب عمیقی میره...
+جیمینی؟!...نمیخوای چشماتو باز کنی؟...مثلا بعد یک ماهه ک برگشتما...
جیمین با حس دستای نرم ات روی گونش، چشمهاشو آروم باز میکنه...بدون هیچ حرکت دیگه ای سرشو داخل گودی گردن ات قایم میکنه و اندازه ی تمام مدتی ک ازش دور بود بغلش میکنه...
_بدون اینکه بهم بگی کجا رفته بودی؟!...ب این فک کردی ک بدون تو حتی نمیتونم غذا بخورم؟...
+یااا...من هیچوقت تنهات نمیزارم...من همیشه پیشتم. هروقت ک بخوای...
ات شروع ب نوازش کردن سر جیمین کرد...درسته خیلی وقت بود ک جیمین هرروز موهاش و میزد و نمیزاشت موهاش دربیاد ولی باز هم از ات انتظار نوازش کردن داشت...
هیولایی ک تا چند ساعت پیش داشت دنیارو نابود میکرد، الان مثل بچه ها تو بغل تنها کسی ک بهش ارامش میده جمع شده بود...
اون دیوونه نیست؛
اون فقط ی شیزوفرنیه توهمیه ک نیاز ب محبت داره...:)))
سو، کلا داستان این بود ک ات توهم جیمین بود ولی ریدم🗿
۴۹.۷k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.