قلبم برای توست p⁴⁴
قلبم برای توست p⁴⁴
*موقعیت: بعد مدرسه*
ویو تهیونگ
از وقتی یونا و دیدم دچار حسی شدم که تاحالا نداشتم... حسی خوشایند
درسته اولا اذیتش میکردم ولی شاید از روی علاقه بود یا شاید اذیت کردنش کیف میداد
اما حالا که بهش فکر میکنم میبینم من عاشق یونا شدم
باورش برای خودمم سخته.. منی که تاحالا عاشق نشدم حتی هیچ حسی به کسی نداشتم باورش سخته..
معتقدم یونا با همه فرق داره.. نگاه کردنش،خندیدنش،حرف زدنش... همه چیش فرق داره با دخترای دیگه
اون واقعا بی نقصه! از هر لحاظی عالیه:))
باید هر چه زودتر بهش بگم حسم و اینجوری نمیشه
امیدوارم حسمون متقابل باشه
اگرم متقابل نباشه یکاری میکنم عاشقم بشه!
تصمیم گرفتم یه مهمونی بگیرم و بچه های کلاس و دعوت کنم و اونجا به یونا اعتراف کنم
مهمونی و میخواستم فردا شب بگیرم
رفتم ویلایی که مال بابا بود و داده بود به من و گفتم اونجارو حسابی تمیز کنن و دیزاین خوشگلی براش انتخاب کردم و گفتم انجام بدن
چند مدل غذا گفتم درست کنن با دسر و کیک و مخلفات
بعدش رفتم خونه خودم و دونه دونه زنگ زدم به بچه ها و بهشون گفتم
آخرین نفر به کوک زنگ زدم(مکالمه: تهیونگ:+ کوک:_)
+الو سلام کوک
_سلام تهیونگ چطوری خوبی؟
+ممنون تو خوبی؟
_خوبم مرسی
+کوک فردا شب مهمونی بیاین خونه من
_عه زحمت کشیدی دستت درد نکنه
به چه مناسبت حالا
+مناسبت خاصی نیست همینجوری گفتم جمع بشیم دور هم
_ آهان دستت درد نکنه
+خواهش میکنم
آدرس و میفرستم برات
+باشه ممنون
_پس فعلا
+بای
قط کردم
هوففف خب اینم از این
رفتم بالا تو اتاقم و یه دست پیرهن سفید و شلوار مشکی شیکی آماده کردم برای فردا
ساعت و نگاهی انداختم ۹ شب بود
عوو چقدر زمان زود گذشت
رفتم رو تختم دراز کشیدم
آنقدر به فردا فکر کردم که خوابم برد..
ویو یونا
نشسته بودیم با کوکی هر دوتامون سرمون تو گوشی بود که گوشی کوک زنگ خورد
از مکالمش فهمیدم با تهیونگ حرف میزنه
دوباره قلبم شروع کرد تند تند زدن
وایشش چته توووو.. هوففففف
تماسش که تموم شد کنجکاو زل زدم بهش
کوک که نگاهم و دید خندید
یونا: عه نخند خوب کجکاو شدم🥺
کوک: باشه ببخشید
گلوش و صاف کرد و ادامه داد
کوک: تهیونگ بود گفت فردا شب مهمونی بریم خونش
تعجب کردم و خوشحال شدم و نمیدونم چرا خوشحال شدم(خنگی خواهرم:/)
یونا: او چه خوب.. خب به چه مناسبتی؟
کوک: هیچی همینجوری
یونا: اها که اینطور
کوک: اهوم
سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم
خوشحال بودم که فردا میدیدمش و مهمونش بودم:))
پاشدم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تختم و به فکر فرو رفتم
نمیتونم انکار کنم.. من تهیونگ و دوست داشتم.. نمیدونم از کی ولی خب بهش حس دارم... این حس و تاحالا نداشتم و تجربه نکردم و ازش خوشم میاد.. فقط میترسم خیلی... میترسم مثل دفعه قبل بشه..
هوففف یونا انقدر منفی نباش
چشمام و بستم و بعد چند مین خوابم برد..
_________________________
هاییی گایزززز
پارت جدید خدمتتون کیوتا🥺💗
لایک و کامنت یادتون نره لوطفا❤️🍓
*موقعیت: بعد مدرسه*
ویو تهیونگ
از وقتی یونا و دیدم دچار حسی شدم که تاحالا نداشتم... حسی خوشایند
درسته اولا اذیتش میکردم ولی شاید از روی علاقه بود یا شاید اذیت کردنش کیف میداد
اما حالا که بهش فکر میکنم میبینم من عاشق یونا شدم
باورش برای خودمم سخته.. منی که تاحالا عاشق نشدم حتی هیچ حسی به کسی نداشتم باورش سخته..
معتقدم یونا با همه فرق داره.. نگاه کردنش،خندیدنش،حرف زدنش... همه چیش فرق داره با دخترای دیگه
اون واقعا بی نقصه! از هر لحاظی عالیه:))
باید هر چه زودتر بهش بگم حسم و اینجوری نمیشه
امیدوارم حسمون متقابل باشه
اگرم متقابل نباشه یکاری میکنم عاشقم بشه!
تصمیم گرفتم یه مهمونی بگیرم و بچه های کلاس و دعوت کنم و اونجا به یونا اعتراف کنم
مهمونی و میخواستم فردا شب بگیرم
رفتم ویلایی که مال بابا بود و داده بود به من و گفتم اونجارو حسابی تمیز کنن و دیزاین خوشگلی براش انتخاب کردم و گفتم انجام بدن
چند مدل غذا گفتم درست کنن با دسر و کیک و مخلفات
بعدش رفتم خونه خودم و دونه دونه زنگ زدم به بچه ها و بهشون گفتم
آخرین نفر به کوک زنگ زدم(مکالمه: تهیونگ:+ کوک:_)
+الو سلام کوک
_سلام تهیونگ چطوری خوبی؟
+ممنون تو خوبی؟
_خوبم مرسی
+کوک فردا شب مهمونی بیاین خونه من
_عه زحمت کشیدی دستت درد نکنه
به چه مناسبت حالا
+مناسبت خاصی نیست همینجوری گفتم جمع بشیم دور هم
_ آهان دستت درد نکنه
+خواهش میکنم
آدرس و میفرستم برات
+باشه ممنون
_پس فعلا
+بای
قط کردم
هوففف خب اینم از این
رفتم بالا تو اتاقم و یه دست پیرهن سفید و شلوار مشکی شیکی آماده کردم برای فردا
ساعت و نگاهی انداختم ۹ شب بود
عوو چقدر زمان زود گذشت
رفتم رو تختم دراز کشیدم
آنقدر به فردا فکر کردم که خوابم برد..
ویو یونا
نشسته بودیم با کوکی هر دوتامون سرمون تو گوشی بود که گوشی کوک زنگ خورد
از مکالمش فهمیدم با تهیونگ حرف میزنه
دوباره قلبم شروع کرد تند تند زدن
وایشش چته توووو.. هوففففف
تماسش که تموم شد کنجکاو زل زدم بهش
کوک که نگاهم و دید خندید
یونا: عه نخند خوب کجکاو شدم🥺
کوک: باشه ببخشید
گلوش و صاف کرد و ادامه داد
کوک: تهیونگ بود گفت فردا شب مهمونی بریم خونش
تعجب کردم و خوشحال شدم و نمیدونم چرا خوشحال شدم(خنگی خواهرم:/)
یونا: او چه خوب.. خب به چه مناسبتی؟
کوک: هیچی همینجوری
یونا: اها که اینطور
کوک: اهوم
سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم
خوشحال بودم که فردا میدیدمش و مهمونش بودم:))
پاشدم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تختم و به فکر فرو رفتم
نمیتونم انکار کنم.. من تهیونگ و دوست داشتم.. نمیدونم از کی ولی خب بهش حس دارم... این حس و تاحالا نداشتم و تجربه نکردم و ازش خوشم میاد.. فقط میترسم خیلی... میترسم مثل دفعه قبل بشه..
هوففف یونا انقدر منفی نباش
چشمام و بستم و بعد چند مین خوابم برد..
_________________________
هاییی گایزززز
پارت جدید خدمتتون کیوتا🥺💗
لایک و کامنت یادتون نره لوطفا❤️🍓
۶.۴k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.