قلبم برای توست p⁴²
قلبم برای توست p⁴²
ویو یونا
کتونی سفید طلایی و پوشیدم و کوک درو باز کرد که با تهیونگ جلوی در مواجه شدیم..
یه تیشرت سفید و روش یه ژاکت ابی با شلوار سفید پوشیده که خیلی جذابش کرده بود.. وای یونا چی میگی!
کوک: عا تهیونگ تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: سلام گفتم بد نباشه باهم بریم مدرسه هوم؟
کوک: البته خیلی هم خوب
یونا: عا ا..اره اره حتما
با هم راه افتادیم سمت مدرسه.. خیلی معذب بودم.. کاشکی باهامون نمیومد اههه(خیلی دلتم بخواد😑)
وقتی رسیدیم جمعیت انبوهی دور هم جمع شده بودن.. یعنی چی شده بود؟
کوک: چه خبره؟!
یونا: معلوم نیست دوباره چی شده
تهیونگ: بیاین بریم ببینیم چی شده..
رفتیم جلو که همه بچه ها تا ما رو دیدن پچ پچاشون شروع شد.. همه میرفتن کنار تا ما رد بشیم.. وا چشون شده؟! همه مخصوصا به من خیلی نگاه میکردن و پچ پچ میکردن..
جمعیت که تموم شد رسیدیم به منبع... یه پسره روی سکویی ایستاده بود و چند تا پسر دیگه دورش بودن.. دقت که کردم دیدم اون پسره هانه.. ولی داره چه غلطی میکنه؟!
برگشتم سمت کوک و آروم در گوشش گفتم
یونا: هی کوک اون هان نیست؟
کوک: چرا خودشه.. معلوم نیست داره چیکار میکنه
یونا: اره..
بعد چند ثانیه یهو همه ساکت شدن.. نگاه های خیره همه رو رو خودم احساس کردم.. بهو هان برگشت طرف ما و به من نگاه کرد و پوزخندی زد و یهو با صدای رسایی داد زد
هان: اینم همونی که بهتون گفتم... همونی عاشقانه دوسش دارم.. و اونم من و دوس داره...معرفی میکنم جئون یونا دوست دخترم!
و همه دست و جیغ زدند.. چی شد!؟؟ این الان چی گفت... تو شک بودم اصلاا... به کوک نگاهی انداختم که از عصبانیت رگ گردنش متورم شده بود.. تهیونگم دست کمی از اون نداشت.. اونم خیلی عصبانی بود اما چرا!!؟؟
همهمه جمع با صدای داد جونگ کوک خوابید
کوک: چه گوهی خوردی تو الان هانن؟!(داد)
هان: مودب باش جئون.. حرف حقیقت و گفتم
کوک: تو گوه خوردی که حرف حقیقت و گفتی عوضی... زر مفت الکی نگو....
هان: طبیعیه عصبانی باشی جونگ کوک چون حق داری بالاخره خواهرته.. روش غیرت داری درک میکنم اما حقیقت محضه مگه نه یونا؟
همه نگاها برگشت طرف من.. هیچی نمیتونستم بگم.. لال شده بودم... انگار کلمات از دهنم خارج نمیشد..
تا خواستم چیزی بگم دستی رو شونم قرار گرفت سرم و برگردونم که دیدم بچه ها پشتمن و دارن با لبخند نگاهم میکنن
مینهو: نگران نباش یونا ما پشتتیم:)
لبخندی زدم... بودنشون برام دلگرمی بود:)
خواستم جواب بدم که یونگی دستش و گزاشت رو شونم و ما من حرف زد
یونگی: نه درست نیست چون هم ما هم خودت میدونی یونا ازت متنفره... بار ها و بار ها هم بهت ثابت شده... همه هم میدونیم داری دروغ میگی مگه نه؟
یکدفعه همه حرف شوگا رو تائید کردن..
جیمین: پس لطفا خفه شو و کمتر دروغ بباف چون ما گول نمیخوریم جناب هان!
جین: حالا هم اغرار کن و گمشو و بیا پایین تا نیومدیم!
همه با هم خطاب به هان میگفتن(شیاد دروغگو) تو این حین دیدم تهیونگ رفت سمت هان و یچیزی بهش گفت که هان ترسید و سریع با رفقاش رفت.. یعنی چی بهش گفته بود؟!
____________________
هلووو گایززز چطوریدد؟؟
اینم پارت جدید تقدیمتون🥺💗
لایو کامنت یادتون نره لوطفا❤️🍓
ویو یونا
کتونی سفید طلایی و پوشیدم و کوک درو باز کرد که با تهیونگ جلوی در مواجه شدیم..
یه تیشرت سفید و روش یه ژاکت ابی با شلوار سفید پوشیده که خیلی جذابش کرده بود.. وای یونا چی میگی!
کوک: عا تهیونگ تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: سلام گفتم بد نباشه باهم بریم مدرسه هوم؟
کوک: البته خیلی هم خوب
یونا: عا ا..اره اره حتما
با هم راه افتادیم سمت مدرسه.. خیلی معذب بودم.. کاشکی باهامون نمیومد اههه(خیلی دلتم بخواد😑)
وقتی رسیدیم جمعیت انبوهی دور هم جمع شده بودن.. یعنی چی شده بود؟
کوک: چه خبره؟!
یونا: معلوم نیست دوباره چی شده
تهیونگ: بیاین بریم ببینیم چی شده..
رفتیم جلو که همه بچه ها تا ما رو دیدن پچ پچاشون شروع شد.. همه میرفتن کنار تا ما رد بشیم.. وا چشون شده؟! همه مخصوصا به من خیلی نگاه میکردن و پچ پچ میکردن..
جمعیت که تموم شد رسیدیم به منبع... یه پسره روی سکویی ایستاده بود و چند تا پسر دیگه دورش بودن.. دقت که کردم دیدم اون پسره هانه.. ولی داره چه غلطی میکنه؟!
برگشتم سمت کوک و آروم در گوشش گفتم
یونا: هی کوک اون هان نیست؟
کوک: چرا خودشه.. معلوم نیست داره چیکار میکنه
یونا: اره..
بعد چند ثانیه یهو همه ساکت شدن.. نگاه های خیره همه رو رو خودم احساس کردم.. بهو هان برگشت طرف ما و به من نگاه کرد و پوزخندی زد و یهو با صدای رسایی داد زد
هان: اینم همونی که بهتون گفتم... همونی عاشقانه دوسش دارم.. و اونم من و دوس داره...معرفی میکنم جئون یونا دوست دخترم!
و همه دست و جیغ زدند.. چی شد!؟؟ این الان چی گفت... تو شک بودم اصلاا... به کوک نگاهی انداختم که از عصبانیت رگ گردنش متورم شده بود.. تهیونگم دست کمی از اون نداشت.. اونم خیلی عصبانی بود اما چرا!!؟؟
همهمه جمع با صدای داد جونگ کوک خوابید
کوک: چه گوهی خوردی تو الان هانن؟!(داد)
هان: مودب باش جئون.. حرف حقیقت و گفتم
کوک: تو گوه خوردی که حرف حقیقت و گفتی عوضی... زر مفت الکی نگو....
هان: طبیعیه عصبانی باشی جونگ کوک چون حق داری بالاخره خواهرته.. روش غیرت داری درک میکنم اما حقیقت محضه مگه نه یونا؟
همه نگاها برگشت طرف من.. هیچی نمیتونستم بگم.. لال شده بودم... انگار کلمات از دهنم خارج نمیشد..
تا خواستم چیزی بگم دستی رو شونم قرار گرفت سرم و برگردونم که دیدم بچه ها پشتمن و دارن با لبخند نگاهم میکنن
مینهو: نگران نباش یونا ما پشتتیم:)
لبخندی زدم... بودنشون برام دلگرمی بود:)
خواستم جواب بدم که یونگی دستش و گزاشت رو شونم و ما من حرف زد
یونگی: نه درست نیست چون هم ما هم خودت میدونی یونا ازت متنفره... بار ها و بار ها هم بهت ثابت شده... همه هم میدونیم داری دروغ میگی مگه نه؟
یکدفعه همه حرف شوگا رو تائید کردن..
جیمین: پس لطفا خفه شو و کمتر دروغ بباف چون ما گول نمیخوریم جناب هان!
جین: حالا هم اغرار کن و گمشو و بیا پایین تا نیومدیم!
همه با هم خطاب به هان میگفتن(شیاد دروغگو) تو این حین دیدم تهیونگ رفت سمت هان و یچیزی بهش گفت که هان ترسید و سریع با رفقاش رفت.. یعنی چی بهش گفته بود؟!
____________________
هلووو گایززز چطوریدد؟؟
اینم پارت جدید تقدیمتون🥺💗
لایو کامنت یادتون نره لوطفا❤️🍓
۵.۲k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.