اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت71

پوفی کشید و عصبی گفت:

-بیا بریم حوصله توضیح دادن ندارم!!!

نچی گفتم همونجا روی پله نشستم و گفتم:

+گفتم که نمیام!!

چندتا پله پایین تر اومد و یقعه لباسمو گرفت و گفت:

-چموش بازی در نیار دنبالم بیا!!

بی توجه بهش سر جام نشستم و گفتم:

+اینجا کجاست؟؟

-مگه نمیگم سوال نکن؟؟

چشمام و ریز کردم و گفتم:

+ببین بخدا قسم تا جواب سوالمو ندی از اینجا تکون نمیخورم گفته باشم…

کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت:

-خب بلند شو بیا بریم تو راه بهت توضیح میدم!!

از جام بلند شدم و خندان گفتم:

+خب الان اولین سوالمو جواب بده تا حرکت کنیم!!
هر سوالی که جوابشو بده دو قدم راه میام…

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-مگه چقدر سوال داری؟

با خنده جواب دادم:

+زیاد…
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت72کلافه پوفی کشید و نگاهی بهم کرد و گفت:-...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت73از رفتارش خندم گرفت و دو قدم رفتم جلو و...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت70دوباره ازشون سوال کردم:+مدرسه چی؟! میزا...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت69مکثی کردم و گفتم:+۱۶سالمه!!!با تعجب نگا...

سناریو [درخواستی]وقتی دختر ۱۴ سالتون رو با دوست پسرش میبینین...

پارت هشتم رمان عشق اجباری

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط