Part 124پارت آخر
Part 124پارت آخر
+کوک میدونم زوده… حتی الان غصم شده کمپانی رو چیکار کنیم..
×چرت نگو
بلند شدو محکم بغلم کرد ..محکم فشارم میاد .
+اااییی له شدمممم… کوک اوخ.. اییییییی
×ممنونم عشقم… ممنونم زندگیم ممنونممممممم
+(میخندیدم ) بابایی ما له شدیمااا
با شنیدن حرفم عقب رفت و جلوی شکمم دوزانو نشست ..
×بابایی از این به بعد برای شما کلیییی خوراکی خوشمزه میخره تا زودی بزرگ بشین و بیاین تو بغل بابا ..
+کوک ..(میخندیدم)
همه خوشحال بودن
…… پنج سال بعد…… .
+دانا… روناااا ندوییین میوفتین زخمی میشین… بابا کشتین اون سگ بدبختوووو
×الان میگیرمتوووووون…
×کوک ندوو… اخ صدام گرفت
رونا: از بس غر میزنی مامانی (دویید)
+یااااا من غر میزنم?! :|
دانا : (ریز میخندید) اره مامانی خیلی غر میزنی (اونم فرار کرد )
+وایسین که اومدم ..که من غر میزنم هااااا… وایسین بببینم…
×هورااا مامان باحاله اومدهههههه
سمت کوک رفتمو محکم یه بوسه رو لبش گذاشتم ..
+اگه بتونی منو بگیری شب جایزه داری (چشمک زدم )
× پس از الان خودتو اماده کنننن
از خنده قهقههه میزدیم ..
رونا : اخ جوووون اومدنننننننن
لوسی : داناااا
دانا : لوسییییی جونمممممممممممم(لوسی دختر لیسو و تهیونگ بود ، بعد از ازدواج تصمیم گرفتن اسم خواهر تهیونگ رو روی بچشون بزارن و حالا هم که لوسی خانم دل اقا پسر منو برده بود :)…… )
طرف دخترا رفتم و بغلشون کردم… پسرا مشغول درست کردن غذا روی اتیش بودن و ماهم زیر سایه درخت به بازی بچه ها نگاه میکردیم ..
دختر کتی :مامااان… بابارو دعوا کن… کنار روخونه خوابیده ..میگه داره افتاب میگیره
با حرفی که زد از خنده منفجر شدیم…
کتی : عشقمممممم… افتاب بیارم خدمتتتتت?!
شوگا : ساکت میخوام بخوابم
………… .
~داستان تموم شد ?
+اره انگار تموم شد بالاخره به اخرش رسیدیم
رز : یه جمله کلیشه ای اما درست هست که میگه پایان خودش اغازه… بنظرم این بهترین پایان برای ما میتونست باشه ..و بهترین اغاز تا بتونیم کنار هم پیر شیم
-یه پایان خوش تا ابد
یه نگاهی به کوک کردم که داشت بند کفش رونا رو میبست
لبخندی زدم ..
+عاشقشم ……..
#loveme°•
درین درینننن تموم شددد نظراتتون رو بهم بگین
+کوک میدونم زوده… حتی الان غصم شده کمپانی رو چیکار کنیم..
×چرت نگو
بلند شدو محکم بغلم کرد ..محکم فشارم میاد .
+اااییی له شدمممم… کوک اوخ.. اییییییی
×ممنونم عشقم… ممنونم زندگیم ممنونممممممم
+(میخندیدم ) بابایی ما له شدیمااا
با شنیدن حرفم عقب رفت و جلوی شکمم دوزانو نشست ..
×بابایی از این به بعد برای شما کلیییی خوراکی خوشمزه میخره تا زودی بزرگ بشین و بیاین تو بغل بابا ..
+کوک ..(میخندیدم)
همه خوشحال بودن
…… پنج سال بعد…… .
+دانا… روناااا ندوییین میوفتین زخمی میشین… بابا کشتین اون سگ بدبختوووو
×الان میگیرمتوووووون…
×کوک ندوو… اخ صدام گرفت
رونا: از بس غر میزنی مامانی (دویید)
+یااااا من غر میزنم?! :|
دانا : (ریز میخندید) اره مامانی خیلی غر میزنی (اونم فرار کرد )
+وایسین که اومدم ..که من غر میزنم هااااا… وایسین بببینم…
×هورااا مامان باحاله اومدهههههه
سمت کوک رفتمو محکم یه بوسه رو لبش گذاشتم ..
+اگه بتونی منو بگیری شب جایزه داری (چشمک زدم )
× پس از الان خودتو اماده کنننن
از خنده قهقههه میزدیم ..
رونا : اخ جوووون اومدنننننننن
لوسی : داناااا
دانا : لوسییییی جونمممممممممممم(لوسی دختر لیسو و تهیونگ بود ، بعد از ازدواج تصمیم گرفتن اسم خواهر تهیونگ رو روی بچشون بزارن و حالا هم که لوسی خانم دل اقا پسر منو برده بود :)…… )
طرف دخترا رفتم و بغلشون کردم… پسرا مشغول درست کردن غذا روی اتیش بودن و ماهم زیر سایه درخت به بازی بچه ها نگاه میکردیم ..
دختر کتی :مامااان… بابارو دعوا کن… کنار روخونه خوابیده ..میگه داره افتاب میگیره
با حرفی که زد از خنده منفجر شدیم…
کتی : عشقمممممم… افتاب بیارم خدمتتتتت?!
شوگا : ساکت میخوام بخوابم
………… .
~داستان تموم شد ?
+اره انگار تموم شد بالاخره به اخرش رسیدیم
رز : یه جمله کلیشه ای اما درست هست که میگه پایان خودش اغازه… بنظرم این بهترین پایان برای ما میتونست باشه ..و بهترین اغاز تا بتونیم کنار هم پیر شیم
-یه پایان خوش تا ابد
یه نگاهی به کوک کردم که داشت بند کفش رونا رو میبست
لبخندی زدم ..
+عاشقشم ……..
#loveme°•
درین درینننن تموم شددد نظراتتون رو بهم بگین
۱۵.۸k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.