اگر روزی به زندگی من نیاز داشتی بیا و ان را بگیر
#بهار_عاشقی
پارت ۴
جونگ کوک متعجب شده بود که کی این وقت روز به خانه ی انها امده است ....
با ساق دستش عرق روی پیشانی اش را کمی پاک کرد و به سمت در خانه رفت
در را که باز کرد کسی را پشت در دید که باعث دوباره شدت گرفتن ضربان قلبش شد
جونگ کوک : ا.ت تو اینجا چکار میکنی ؟ این موقع ؟ حتما پدر و مادرت نگران میشن ! بهشون خبر دادی ؟؟؟
دختر کوچک با چشم های پر شده از اشک به پسر دوست داشتنی اش نگاه کرد و با بغض ولی سماجت لب زد :
ا.ت : جونگ کوکا من ....من میدو...نم دوسم نداری اما فقط یه فرصت بهم بده خواهش میکنم...... بیا از ...اینجا ...فرار کنیم من حاظرم برای تو هر کاری بکن......
ا.ت نتوانست بقییه ی حرفش را کامل بکنم چون بلاخره بغض در نبرد با گلویش ان راشکست داد و شروع به گریه های فراوان کرد
ا.ت : ه...ق هیق.... متاسفم..... من ...عاشقت.مم
جونگ کوک برای بار هزارم در دلش به شجاعت اعتراف قبطه خورد ولی ایندفعه قلبش بود که نبرد را بر مغز برده بود پس....
_________________________
ا.ت اشکهایش بیرحمش هنوز هم میریختند تا اینکه گرمی لبای جونگ کوک به یکباره کل بدنش را به اتش کشید
پسر بزرگ از روی عشق و دلتنگی ا.ت را میبوسید و این دختر کوچک بود که برای دقایقی از سوی مسیح به بهشت فرستاده شده بود ......
پرش زمانی به یک ساعت بعد
جونگ کوک و ا.ت نقشه کشیده بودند که در فردا شب راس ساعت ۰۰:۰۰ دختر کوچک از پنجره ی اتاقش به بیرون برود و با ماشین جونگ کوک به دگو فرار کنند
جونگ کوک برای دهمین بار لب های فرشته اش را بوسید
جونگ کوک : ا.ت تا فردا مراقب خودت باش کاری نکن بهت مشکوک شن خدانگهدار فرشته ی من
دختر که کم کم انگار به زمین فرستاده شده بود کنار لب جونگ کوک را بوسید و گفت :
جونگ کوکی خدانگهدار فردا منتظرت میمونم .......
پارت ۴
جونگ کوک متعجب شده بود که کی این وقت روز به خانه ی انها امده است ....
با ساق دستش عرق روی پیشانی اش را کمی پاک کرد و به سمت در خانه رفت
در را که باز کرد کسی را پشت در دید که باعث دوباره شدت گرفتن ضربان قلبش شد
جونگ کوک : ا.ت تو اینجا چکار میکنی ؟ این موقع ؟ حتما پدر و مادرت نگران میشن ! بهشون خبر دادی ؟؟؟
دختر کوچک با چشم های پر شده از اشک به پسر دوست داشتنی اش نگاه کرد و با بغض ولی سماجت لب زد :
ا.ت : جونگ کوکا من ....من میدو...نم دوسم نداری اما فقط یه فرصت بهم بده خواهش میکنم...... بیا از ...اینجا ...فرار کنیم من حاظرم برای تو هر کاری بکن......
ا.ت نتوانست بقییه ی حرفش را کامل بکنم چون بلاخره بغض در نبرد با گلویش ان راشکست داد و شروع به گریه های فراوان کرد
ا.ت : ه...ق هیق.... متاسفم..... من ...عاشقت.مم
جونگ کوک برای بار هزارم در دلش به شجاعت اعتراف قبطه خورد ولی ایندفعه قلبش بود که نبرد را بر مغز برده بود پس....
_________________________
ا.ت اشکهایش بیرحمش هنوز هم میریختند تا اینکه گرمی لبای جونگ کوک به یکباره کل بدنش را به اتش کشید
پسر بزرگ از روی عشق و دلتنگی ا.ت را میبوسید و این دختر کوچک بود که برای دقایقی از سوی مسیح به بهشت فرستاده شده بود ......
پرش زمانی به یک ساعت بعد
جونگ کوک و ا.ت نقشه کشیده بودند که در فردا شب راس ساعت ۰۰:۰۰ دختر کوچک از پنجره ی اتاقش به بیرون برود و با ماشین جونگ کوک به دگو فرار کنند
جونگ کوک برای دهمین بار لب های فرشته اش را بوسید
جونگ کوک : ا.ت تا فردا مراقب خودت باش کاری نکن بهت مشکوک شن خدانگهدار فرشته ی من
دختر که کم کم انگار به زمین فرستاده شده بود کنار لب جونگ کوک را بوسید و گفت :
جونگ کوکی خدانگهدار فردا منتظرت میمونم .......
۴.۰k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.