🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت198
#جلد_دوم
می دونستم الان اهورا با شنیدن این خبر حالش خیلی بهتر شده میدونستم اونم لبخند مهمونه لباش شده والان حالش خیلی بهتر از دیروز و صبحه.
توی اشپزخونه بودیم و من برای راحیل از همه اتفاقات اخیر میگم و اون با جون دل گوش میکرد که زنگ خونه نشسته بودیم و حرف میزدیم براش از اینجا اتفاقاتی که افتاده بود میگفتم همیشه همین بود این دختر سنگ صبور بی نظیری بود حرفامون بخاطر زنگ خونه نصفه موند و من از جام بلند شدم وقتی در و باز کردم نگاهی به حیاط انداختم وبا دیدن شاهین کلافه نفسم و بیرون دادم
کاش اینجا نمیموند راحت نبودم باهاش اما نمی تونستم حرفی بزنم وقتی وارد خونه شد خسته به سمت دستشویی رفت و گفت
_ من دیگه دارم از گشنگی هلاک میشم از صبح هیچی نخوردم شامم یادم رفت بگیرم چیزی برای خوردن هست ؟
اینقدر این آدم با ما راحت بود انقدر اینجوری بیخیال حرف میزد که احساس می کردم یه صد سالی میشه همدیگرو می شناسیم سری تکون دادم و گفتم
آره شام هست میتونی دستاتو بشوری بیای بخوری
لبخندی بهم زد و گفت ممنون و بعد به سمت دستشویی رفت
راحیل که آشپزخونه نظارهگر منو شاهین بود رو بهم گفت
_ این مردتیکه یه چیزیش میشه از من گفتن.
یعنی چی ؟
دست به سینه شد و گفت
_نمی دونم بگم یا نه ولی این از تو خوشش میاد!
با صدای بلند خندیدم و گفتم دیوونه شدی یعنی چی که از من خوشش میاد؟
_ دیگه نمیدونم
دیوکه من شوهر دارم بچه دارما
اما راهی اخماشو تو هم کشید و گفت
_ از همین مردا متنفرم که میبینن طرف زندگی داره بچه داره ولی باز چشماشون روی همون زن میمونه...
راحیل حرفش و زد و به اشپزخونه رفت
کنار دیوار ایستادم
نه ممکن نبود
خودش به من گفت تا همین دیروز که به اینجا برسه عاشق کیمیا بود
اما مگه میشه آدم یه روزه یه شبه فراموش کنه که عاشقش نیست!
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت198
#جلد_دوم
می دونستم الان اهورا با شنیدن این خبر حالش خیلی بهتر شده میدونستم اونم لبخند مهمونه لباش شده والان حالش خیلی بهتر از دیروز و صبحه.
توی اشپزخونه بودیم و من برای راحیل از همه اتفاقات اخیر میگم و اون با جون دل گوش میکرد که زنگ خونه نشسته بودیم و حرف میزدیم براش از اینجا اتفاقاتی که افتاده بود میگفتم همیشه همین بود این دختر سنگ صبور بی نظیری بود حرفامون بخاطر زنگ خونه نصفه موند و من از جام بلند شدم وقتی در و باز کردم نگاهی به حیاط انداختم وبا دیدن شاهین کلافه نفسم و بیرون دادم
کاش اینجا نمیموند راحت نبودم باهاش اما نمی تونستم حرفی بزنم وقتی وارد خونه شد خسته به سمت دستشویی رفت و گفت
_ من دیگه دارم از گشنگی هلاک میشم از صبح هیچی نخوردم شامم یادم رفت بگیرم چیزی برای خوردن هست ؟
اینقدر این آدم با ما راحت بود انقدر اینجوری بیخیال حرف میزد که احساس می کردم یه صد سالی میشه همدیگرو می شناسیم سری تکون دادم و گفتم
آره شام هست میتونی دستاتو بشوری بیای بخوری
لبخندی بهم زد و گفت ممنون و بعد به سمت دستشویی رفت
راحیل که آشپزخونه نظارهگر منو شاهین بود رو بهم گفت
_ این مردتیکه یه چیزیش میشه از من گفتن.
یعنی چی ؟
دست به سینه شد و گفت
_نمی دونم بگم یا نه ولی این از تو خوشش میاد!
با صدای بلند خندیدم و گفتم دیوونه شدی یعنی چی که از من خوشش میاد؟
_ دیگه نمیدونم
دیوکه من شوهر دارم بچه دارما
اما راهی اخماشو تو هم کشید و گفت
_ از همین مردا متنفرم که میبینن طرف زندگی داره بچه داره ولی باز چشماشون روی همون زن میمونه...
راحیل حرفش و زد و به اشپزخونه رفت
کنار دیوار ایستادم
نه ممکن نبود
خودش به من گفت تا همین دیروز که به اینجا برسه عاشق کیمیا بود
اما مگه میشه آدم یه روزه یه شبه فراموش کنه که عاشقش نیست!
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۶.۳k
۱۱ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.