پارت9:
#پارت9:
بی توجه به حرفم سمت مامان رفت و بغلش کرد و با هم زیر آلاچیق که گوشه ی حیاط قرار داشت؛ نشستن.
خواستم پیش مامان و سهند برم که چشمم به گل های رز و یاس باغچمون افتاد.
خم شدم و شاخه ای از گل ها رو بو کردم تمام وجودم از آرامش پر شد.
با حس خستگی زیاد به سمت ورودی خونه رفتم و در حین راه روبه مامان گفتم:
- مامان من خستمه میرم استراحت کنم واسه ناهار بیدارم نکن.
مامان دست از حرف زدن با سهند گرفت و مهربون رو به من گفت:
- باشه پسرم
در ورودی رو باز کردم و راه پله رو در پیش گرفتم و به اتاق رفتم.
لباسام و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
****
با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم، بادیدن اسم داریوش ابروهام درهم گره خورد.
- الو!
- سلام سامیار خوبی؟
- خوبم تو چطوری؟
- منم بد نیستم.
مکثی کرد و دوباره گفت:
- هر جا هستی امشب و بیا عمارت هوشنگ خان تولد هومنه و بهترین فرصت برای قرار داد مهم ترین معامله هست.
- باشه میام! ساعت چند اونجا باشم؟
- رأس ساعت 9 اونجا باش!
- اوکی، فعلا تا بعد.
-فعلا.
تماس رو قطع کردم و با خشم گوشی و روی میز عسلی پرت کردم.
نگاهم به قاب عکس خانوادگیمون افتاد؛ با دیدن چهره خندون و معصوم سها دلم گرفت.
به گذشته فکر کردم وقتی که دربه در دنبال سها بودیم و فقط یه جنازه غرق در خون نصیبمون شد.
لعنت به این آدما که باعث از دست دادن خواهرم، خم شدن کمر پدرم، شکسته شدن مادرم و غم تو چشمای سهند که نقاب پشت لبخنداشه و خورد شدنه من وقتی با دستای خودم تن بی جون سها رو بلند کردم.
با حس گرمی اشک روی گونه ام دستم و بالا اوردم و روی صورتم کشیدم.
من کی اشک ریختم و نفهمیدم شنیدم میگن مرد گریه نمی کنه!
اما من میگم چرا مرد گریه می کنه؛ خوبم گریه می کنه. مگه مرد آدم نیست؟ مرد هم آدمه شاید پنهانی گریه کنه اما گریه می کنه.
بعضی اوقات اینقدر سخته باید مرد باشی تا بتونی سخت گریه کنی!
بی توجه به حرفم سمت مامان رفت و بغلش کرد و با هم زیر آلاچیق که گوشه ی حیاط قرار داشت؛ نشستن.
خواستم پیش مامان و سهند برم که چشمم به گل های رز و یاس باغچمون افتاد.
خم شدم و شاخه ای از گل ها رو بو کردم تمام وجودم از آرامش پر شد.
با حس خستگی زیاد به سمت ورودی خونه رفتم و در حین راه روبه مامان گفتم:
- مامان من خستمه میرم استراحت کنم واسه ناهار بیدارم نکن.
مامان دست از حرف زدن با سهند گرفت و مهربون رو به من گفت:
- باشه پسرم
در ورودی رو باز کردم و راه پله رو در پیش گرفتم و به اتاق رفتم.
لباسام و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
****
با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم، بادیدن اسم داریوش ابروهام درهم گره خورد.
- الو!
- سلام سامیار خوبی؟
- خوبم تو چطوری؟
- منم بد نیستم.
مکثی کرد و دوباره گفت:
- هر جا هستی امشب و بیا عمارت هوشنگ خان تولد هومنه و بهترین فرصت برای قرار داد مهم ترین معامله هست.
- باشه میام! ساعت چند اونجا باشم؟
- رأس ساعت 9 اونجا باش!
- اوکی، فعلا تا بعد.
-فعلا.
تماس رو قطع کردم و با خشم گوشی و روی میز عسلی پرت کردم.
نگاهم به قاب عکس خانوادگیمون افتاد؛ با دیدن چهره خندون و معصوم سها دلم گرفت.
به گذشته فکر کردم وقتی که دربه در دنبال سها بودیم و فقط یه جنازه غرق در خون نصیبمون شد.
لعنت به این آدما که باعث از دست دادن خواهرم، خم شدن کمر پدرم، شکسته شدن مادرم و غم تو چشمای سهند که نقاب پشت لبخنداشه و خورد شدنه من وقتی با دستای خودم تن بی جون سها رو بلند کردم.
با حس گرمی اشک روی گونه ام دستم و بالا اوردم و روی صورتم کشیدم.
من کی اشک ریختم و نفهمیدم شنیدم میگن مرد گریه نمی کنه!
اما من میگم چرا مرد گریه می کنه؛ خوبم گریه می کنه. مگه مرد آدم نیست؟ مرد هم آدمه شاید پنهانی گریه کنه اما گریه می کنه.
بعضی اوقات اینقدر سخته باید مرد باشی تا بتونی سخت گریه کنی!
۴.۴k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.