پارت10:
#پارت10:
الینا:
با دقت لاک و روی ناخونام می زدم
که صدای مامان و از بیرون اتاق شنیدم با حرص می گفت:
- الینااا، بیا دیگه دیرمون شد!
پوفی کشیدم و با داد گفتم:
- مامان خب صبر کنین لاکم و بزنم
مامان کلافه نالید:
-ای خدا من با این دختر چیکار کنم. داریوش تو یه چی بهش بگو!
بابا تقه ای به در زد و وارد شد با مهربونی گفت:
- دخترم بجنب دیگه هوشنگ از تأخیر بدش میاد!
از دور براش بوسه ای فرستادم و گفتم:
- چشم بابا جونم! پنج دقیقه دیگه آماده ام.
مامان هم پشت سر بابا اومد و گفت:
- الان دو ساعته همش می گی پنج دقیقه دیگه، این پنج دقیقه ات کی تموم می شه؟
در حالی که ناخونم و فوت می کردم گفتم:
- مامان بابا شما برید تو ماشین
من مانتوم و می پوشم میام.
سرمو بلند کردم و به مامان بابا چشم دوختم مامان یه ماکسی بلند یشمی لمه آستین دار پوشیده بود؛ بابا هم یه کت یشمی و شلوار مشکی سوتی کشیدم و شیطون گفتم:
- ای جان دوتا قناری عاشق ست کردن!
مامان بهم چشم غره ای رفت و بابا مردونه خندید و باهم از اتاقم بیرون رفتن.
لاک و کنار گذاشتم و به سمت آینه رفتم.
موهای قهوه ایی خوش حالتم و دورم ریخته بودم. چشم های عسلیم با خط چشم ظریف که چشمام رو کشیده تر نشون می داد.
مژه های بلند و گونه های برجسته و لب های متناسب که با رژ زرشکی خوش حالت تر شده بودن.
به لباسم نگاهی انداختم؛ یه لباس بلند و دنباله دار سرمه ای که با سنگ های ریزی کار شده و درخشش و لباس بیشتر می کرد.
یاد مامان بابا افتادم که تو ماشین منتظرم بودن زودی مانتو و شال حریر مشکیم و پوشیدم؛ آخرین لحظه کادوی هومن که یه دستبند چرم بود و برداشتم و تو کیف دستیم انداختم.
از پله ها پایین رفتم که چند بار نزدیک بود بیوفتم.
به سمت ماشین بابا که یه بنز مشکی بود؛ رفتم و سوار شدم.
به جای خالیه ارمیا نگاه کردم و متعجب پرسیدم:
- ارمیا مگه باهامون نمیاد؟
بابا اخمی کرد و گفت:
- ارمیا با ماشین خودش رفت.
آهانی گفتم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و به ارمیا فکر کردم که یه مدت از بابا دوری می کرد یا با سردی تمام باهاش حرف می زد بیشتر وقت ها هم باهاش بحث می کرد. وقتی هم دلیل این کاراش و می پرسیدم؛ جواب درست و حسابی بهم نمی داد.
مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده و من از اون خبر نداشتم؛ با خودم گفتم بالاخره می فهمیدم چی شده.
الینا:
با دقت لاک و روی ناخونام می زدم
که صدای مامان و از بیرون اتاق شنیدم با حرص می گفت:
- الینااا، بیا دیگه دیرمون شد!
پوفی کشیدم و با داد گفتم:
- مامان خب صبر کنین لاکم و بزنم
مامان کلافه نالید:
-ای خدا من با این دختر چیکار کنم. داریوش تو یه چی بهش بگو!
بابا تقه ای به در زد و وارد شد با مهربونی گفت:
- دخترم بجنب دیگه هوشنگ از تأخیر بدش میاد!
از دور براش بوسه ای فرستادم و گفتم:
- چشم بابا جونم! پنج دقیقه دیگه آماده ام.
مامان هم پشت سر بابا اومد و گفت:
- الان دو ساعته همش می گی پنج دقیقه دیگه، این پنج دقیقه ات کی تموم می شه؟
در حالی که ناخونم و فوت می کردم گفتم:
- مامان بابا شما برید تو ماشین
من مانتوم و می پوشم میام.
سرمو بلند کردم و به مامان بابا چشم دوختم مامان یه ماکسی بلند یشمی لمه آستین دار پوشیده بود؛ بابا هم یه کت یشمی و شلوار مشکی سوتی کشیدم و شیطون گفتم:
- ای جان دوتا قناری عاشق ست کردن!
مامان بهم چشم غره ای رفت و بابا مردونه خندید و باهم از اتاقم بیرون رفتن.
لاک و کنار گذاشتم و به سمت آینه رفتم.
موهای قهوه ایی خوش حالتم و دورم ریخته بودم. چشم های عسلیم با خط چشم ظریف که چشمام رو کشیده تر نشون می داد.
مژه های بلند و گونه های برجسته و لب های متناسب که با رژ زرشکی خوش حالت تر شده بودن.
به لباسم نگاهی انداختم؛ یه لباس بلند و دنباله دار سرمه ای که با سنگ های ریزی کار شده و درخشش و لباس بیشتر می کرد.
یاد مامان بابا افتادم که تو ماشین منتظرم بودن زودی مانتو و شال حریر مشکیم و پوشیدم؛ آخرین لحظه کادوی هومن که یه دستبند چرم بود و برداشتم و تو کیف دستیم انداختم.
از پله ها پایین رفتم که چند بار نزدیک بود بیوفتم.
به سمت ماشین بابا که یه بنز مشکی بود؛ رفتم و سوار شدم.
به جای خالیه ارمیا نگاه کردم و متعجب پرسیدم:
- ارمیا مگه باهامون نمیاد؟
بابا اخمی کرد و گفت:
- ارمیا با ماشین خودش رفت.
آهانی گفتم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و به ارمیا فکر کردم که یه مدت از بابا دوری می کرد یا با سردی تمام باهاش حرف می زد بیشتر وقت ها هم باهاش بحث می کرد. وقتی هم دلیل این کاراش و می پرسیدم؛ جواب درست و حسابی بهم نمی داد.
مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده و من از اون خبر نداشتم؛ با خودم گفتم بالاخره می فهمیدم چی شده.
۱۰.۷k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.