پارت پانزدهم دوست دخترم باش😍
پارت پانزدهم دوست دخترم باش😍
فلش رزی
ظرفا رو شستم و دستامو با حوله کنار سینک خشک کردم.
داشتم از آشپزخانه میرفتن بیرون که دیدم از در صدایی اومد بعدش صدای پسرا
وای باورم نمیشه پسرا اومدن
سریع دستی به سر رو روم زدم و دیدم واااای
+ای خدا من که لباس درست حسابی ندارم اینجوری.....اینجوری خجالت میکشم برم ای خدا چیکار کنم.
داشتم با خودم حرف میزنم که شنیدم یکی داره وارد آشپزخانه میشه از استرس قلبم داشت از سینم بیرون میزد.زیر لب با خودم گفتم
+ای خدا کمکم کن این چه وضعیه آخه
صدای قدم ها نزدیک تر شد و تقریبا به آشپزخانه رسید
سریع خودم پشت یخچال زیر میز آشپزخانه قایم کردم و پاهام رو نو خودم جمع کردم.
یکی وارد آشپزخانه شد و داشت دستاشو میشست،زیر لب داشت آهنگی میخوند یکم که بیشتر دقت کردم فهمیدم صدای جیمینه
یاد دیشب افتادم که قرار بود بره به استف ها بگه برن لباسا و وسایلامو بیارن
خواستم بلند شم و برم بهش بگم لباسامو بده ولی از لباسایی که تنم بود خجالت می کشیدم.همون زیر میز پاهام رو جمع کردم و خودمو به لبه ی یخچال تکیه دادم.
۱۰ دقیقه گذشت و حس کردم چشمام داره سنگین میشه،یکم دیگه تو همون حالت موندم بعدش دیگه هیچی نفهمیدم و خوابم برد.
فلش بک تهیونگ
من رو مبل نشسته بودم و رزی داشت ظرفا رو میشست
#دختره ی حرف گوش نکن نذاشت.....
هنوز داشتم با خودم حرف میزدم که یکدفعه دیدم پسرا از در وارد خونه شدن.
#وااای پسرا شما اومدین؟؟
جیمین:بخاطر شما دیشب من نتونستم با پسرا برم بازی
#اوووه راستی آوردی؟
جیمین:چی!؟؟اها آره
جیمین ساک رزی رو که دستش بود به تهیونگ داد
خواستم از دست جیمین ساک رزی رو بگیرم که دستشو عقب کشید.خیلی تعجب کردم واسه چی اینجوری کرد
جیمین که قیافه ی بهت زدم رو دید یه پوزخندی زد و سریع گفت
جیمین:سر موقع همه چی رو برام توضیح میدی
ساک رو از دست جیمین گرفتم و رفتم سمت اتاق رزی
در اتاق رو زدم ولی هیچکس جواب نداد
دوباره در زدم بازم کسی جواب نداد
دیدم کسی جواب نمیده و خودم در رو باز کردم
اما وقتی.....
پایان پارت پانزدهم
لایک و فالو یادتون نره😍
فلش رزی
ظرفا رو شستم و دستامو با حوله کنار سینک خشک کردم.
داشتم از آشپزخانه میرفتن بیرون که دیدم از در صدایی اومد بعدش صدای پسرا
وای باورم نمیشه پسرا اومدن
سریع دستی به سر رو روم زدم و دیدم واااای
+ای خدا من که لباس درست حسابی ندارم اینجوری.....اینجوری خجالت میکشم برم ای خدا چیکار کنم.
داشتم با خودم حرف میزنم که شنیدم یکی داره وارد آشپزخانه میشه از استرس قلبم داشت از سینم بیرون میزد.زیر لب با خودم گفتم
+ای خدا کمکم کن این چه وضعیه آخه
صدای قدم ها نزدیک تر شد و تقریبا به آشپزخانه رسید
سریع خودم پشت یخچال زیر میز آشپزخانه قایم کردم و پاهام رو نو خودم جمع کردم.
یکی وارد آشپزخانه شد و داشت دستاشو میشست،زیر لب داشت آهنگی میخوند یکم که بیشتر دقت کردم فهمیدم صدای جیمینه
یاد دیشب افتادم که قرار بود بره به استف ها بگه برن لباسا و وسایلامو بیارن
خواستم بلند شم و برم بهش بگم لباسامو بده ولی از لباسایی که تنم بود خجالت می کشیدم.همون زیر میز پاهام رو جمع کردم و خودمو به لبه ی یخچال تکیه دادم.
۱۰ دقیقه گذشت و حس کردم چشمام داره سنگین میشه،یکم دیگه تو همون حالت موندم بعدش دیگه هیچی نفهمیدم و خوابم برد.
فلش بک تهیونگ
من رو مبل نشسته بودم و رزی داشت ظرفا رو میشست
#دختره ی حرف گوش نکن نذاشت.....
هنوز داشتم با خودم حرف میزدم که یکدفعه دیدم پسرا از در وارد خونه شدن.
#وااای پسرا شما اومدین؟؟
جیمین:بخاطر شما دیشب من نتونستم با پسرا برم بازی
#اوووه راستی آوردی؟
جیمین:چی!؟؟اها آره
جیمین ساک رزی رو که دستش بود به تهیونگ داد
خواستم از دست جیمین ساک رزی رو بگیرم که دستشو عقب کشید.خیلی تعجب کردم واسه چی اینجوری کرد
جیمین که قیافه ی بهت زدم رو دید یه پوزخندی زد و سریع گفت
جیمین:سر موقع همه چی رو برام توضیح میدی
ساک رو از دست جیمین گرفتم و رفتم سمت اتاق رزی
در اتاق رو زدم ولی هیچکس جواب نداد
دوباره در زدم بازم کسی جواب نداد
دیدم کسی جواب نمیده و خودم در رو باز کردم
اما وقتی.....
پایان پارت پانزدهم
لایک و فالو یادتون نره😍
۵.۲k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.