تک پارتی(درخواستی)
#تک_پارتی
#درخواستی
#هیونجین
&وقتی تصادف کردی..&
علامت ا.ت+ علامت هیونجین_
"الو آقای هوانگ هستین..
هیونجین تعجب کرده و برای اطمینان طرف مقابل به گوشی نگاه کرد نوشته بود 'زندگیم'
پس این کیه پشت گوشی؟
هیونجین دوباره گوشیو سمت گوشش هدایت کرد..
_بله بفرماید خودمم گوشی همسرم دست شما چیکار میکنه؟
"آقای هوانگ لطفا آروم باشید خانم ا.ت تصادف کرده و الان تو بیمارستان....هستن!
هیونجین با شنیدن اسم ا.ت کنار تصادف زود از مبل برخیز و با نگرانی لب زد..
_الان...خودمو...می..رسونم..
گوشیو قطع کرده سویچ ماشینو برداشت و از خونه با سرعت نور خارج شد بغض جلو چشماش مانع دیدش میشد ولی بی اهمیت از ماجرا خودشو به زور به ماشین رسوند در ماشینو باز کرد و نشست دستاش حتا توانایی روشن کردن ماشینو هم نداشتن..
زود به خودش سیلی زد و با داد گفت:به خودتتت بیااا هیونجیننن...
ماشینو روشن کرده و به امید اینکه ا.ت زیباش زیاد آسیب ندیده باشه به امید اینکه ا.ت تحمل کنه به راه افتاد...
تو راه چند بار ممکن بود تصادف کنه ولی بازم بی اهمیت بود و محکم تر از قبل پاشو به گاز فشار میداد! تا موقعی که رسید و ماشینو پارک کرد...
خودشو زود به بیمارستان رسوند و واردش شد نفس نفس میزد نه به خاطر خستگی به خاطر اینکه میترسید...میترسید که تنها دلیل زندگیش اونو تنها بذاره!
خودشو به سمت پذیرش رسوند و تند تند اسم ا.ت رو به زبون آورد جوری که پذیرش هم نگرانش شده و زود شماره اتاق ا.ت رو بهش داد...
خودشو به آسانسور رسوند ولی با دیدن مردم زیاد منصرف شده و به سمت پله اسطراری رفت..
ازشون با سرعت نوری بالا میرفت وسطای راه شروع کرد به گریه کردن..
_ا.ت...خواهش...میکنم..کمی دیگه صبر کن!
به طبقه پنجم رسید و وارد راهرو شد به انتهای راهرو که رسید شماره اتاق ا.ت رو دید و بدون هیچ مقدمه ای وارد اتاق شد..
وقتی دید عشقش از سر تا پا با بدن خونیش رو تخت افتاده دنیا سرش خراب شد پاهاش بی حس و باعث افتادن رو زانو هاش شد..
شروع کرد به هق هق زدن جوری که دکتر و پرستار با شوک برگشت به سمتش..
پرستار زود خودشو به هیونجین رسوتد و گفت:آقاا نترسید هی چیزش نشده فقط چند تا زخم کوچیکن بدنش هم سالمه...
هیونجین که به ا.ت روی تخت خیره شده بود گفت:بید..ار میشه!
پرستار:البته که آقا لطفا بلند شین..
هیونجین از رو زمین بلند شده و خودشو به تخت رسوند با دستای لرزونش دست عشقشو تو دستش گرفت و شروع کرد به بوسیدنش..
حالا دکتر و پرستار از اتاق بیرون رفته بودن..
چند ساعتی گذشت و تو اون چند ساعت هیونجین از تو مراقبت میکرد تا چیزیت نشه تا موقعی که چشاتو باز کردی و باعث شدی با شتاب بیاد سمتت..
_عشقم بی...ب حالت خوبه؟؟جایتت درد میکنه؟دکترو صدا کنم...
خواست بره که با دستت مانعش شدی..
برگشت سمتت و با دیدن چشای اشکیت زود نشست رو تخت و آروم بلندت کرده و بغلش کشید!:)
_گریه نکن بیب ببخشید همش تقصیر منه دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم مرسی که منو تنها نذاشتی!
سرشو وارد گودی گردنت میکنه و نفس عمیقی میکشه..
_عاشقتم ا.ت..
لبخند دردناکی میزنی و با صدای که از ته چالت درمیومد لب زدی:منم عاشقتم هیون:)
The end. . .
#درخواستی
#هیونجین
&وقتی تصادف کردی..&
علامت ا.ت+ علامت هیونجین_
"الو آقای هوانگ هستین..
هیونجین تعجب کرده و برای اطمینان طرف مقابل به گوشی نگاه کرد نوشته بود 'زندگیم'
پس این کیه پشت گوشی؟
هیونجین دوباره گوشیو سمت گوشش هدایت کرد..
_بله بفرماید خودمم گوشی همسرم دست شما چیکار میکنه؟
"آقای هوانگ لطفا آروم باشید خانم ا.ت تصادف کرده و الان تو بیمارستان....هستن!
هیونجین با شنیدن اسم ا.ت کنار تصادف زود از مبل برخیز و با نگرانی لب زد..
_الان...خودمو...می..رسونم..
گوشیو قطع کرده سویچ ماشینو برداشت و از خونه با سرعت نور خارج شد بغض جلو چشماش مانع دیدش میشد ولی بی اهمیت از ماجرا خودشو به زور به ماشین رسوند در ماشینو باز کرد و نشست دستاش حتا توانایی روشن کردن ماشینو هم نداشتن..
زود به خودش سیلی زد و با داد گفت:به خودتتت بیااا هیونجیننن...
ماشینو روشن کرده و به امید اینکه ا.ت زیباش زیاد آسیب ندیده باشه به امید اینکه ا.ت تحمل کنه به راه افتاد...
تو راه چند بار ممکن بود تصادف کنه ولی بازم بی اهمیت بود و محکم تر از قبل پاشو به گاز فشار میداد! تا موقعی که رسید و ماشینو پارک کرد...
خودشو زود به بیمارستان رسوند و واردش شد نفس نفس میزد نه به خاطر خستگی به خاطر اینکه میترسید...میترسید که تنها دلیل زندگیش اونو تنها بذاره!
خودشو به سمت پذیرش رسوند و تند تند اسم ا.ت رو به زبون آورد جوری که پذیرش هم نگرانش شده و زود شماره اتاق ا.ت رو بهش داد...
خودشو به آسانسور رسوند ولی با دیدن مردم زیاد منصرف شده و به سمت پله اسطراری رفت..
ازشون با سرعت نوری بالا میرفت وسطای راه شروع کرد به گریه کردن..
_ا.ت...خواهش...میکنم..کمی دیگه صبر کن!
به طبقه پنجم رسید و وارد راهرو شد به انتهای راهرو که رسید شماره اتاق ا.ت رو دید و بدون هیچ مقدمه ای وارد اتاق شد..
وقتی دید عشقش از سر تا پا با بدن خونیش رو تخت افتاده دنیا سرش خراب شد پاهاش بی حس و باعث افتادن رو زانو هاش شد..
شروع کرد به هق هق زدن جوری که دکتر و پرستار با شوک برگشت به سمتش..
پرستار زود خودشو به هیونجین رسوتد و گفت:آقاا نترسید هی چیزش نشده فقط چند تا زخم کوچیکن بدنش هم سالمه...
هیونجین که به ا.ت روی تخت خیره شده بود گفت:بید..ار میشه!
پرستار:البته که آقا لطفا بلند شین..
هیونجین از رو زمین بلند شده و خودشو به تخت رسوند با دستای لرزونش دست عشقشو تو دستش گرفت و شروع کرد به بوسیدنش..
حالا دکتر و پرستار از اتاق بیرون رفته بودن..
چند ساعتی گذشت و تو اون چند ساعت هیونجین از تو مراقبت میکرد تا چیزیت نشه تا موقعی که چشاتو باز کردی و باعث شدی با شتاب بیاد سمتت..
_عشقم بی...ب حالت خوبه؟؟جایتت درد میکنه؟دکترو صدا کنم...
خواست بره که با دستت مانعش شدی..
برگشت سمتت و با دیدن چشای اشکیت زود نشست رو تخت و آروم بلندت کرده و بغلش کشید!:)
_گریه نکن بیب ببخشید همش تقصیر منه دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم مرسی که منو تنها نذاشتی!
سرشو وارد گودی گردنت میکنه و نفس عمیقی میکشه..
_عاشقتم ا.ت..
لبخند دردناکی میزنی و با صدای که از ته چالت درمیومد لب زدی:منم عاشقتم هیون:)
The end. . .
۲۰.۷k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.