💦رمان زمستان💦 پارت 59
《رمان زمستون❄》
دیانا: خیره به در بودم ک باز شد رفتم روبه در کسی جلوی در نبود از اتاق پامو گزاشتم بیرون ک با دیدن عسل و رضا و ارسلان شوکه شدم...
_ تولدت مبارک با تاخیر...
دیانا: غرق برف شادی هایی بودم ک روی سرم میریختن نمیدونستم از دست ارسلان خوشحال باشم یا ناراحت
باید تشکر کنم ازش یا اینکه بهش فوش بدم
تمام سعیمو کردم و ی لبخند مصنوعی تحویل رضا و عسل دادم
میدونستم بعد این تظاهر کردنا دیگه نمیتونم به خونشون پناه ببرم...
شایدم این نقشه ارسلان بود ک خوبم عملی شد.
عسل: بچها واسه تولد دیانا بریم شب شهربازی؟
رضا: فکر خوبیه...
دیانا: فعلا ک شب نشده حالا عجله ای نیس...
رضا: دیانا چرا انقد بی ذوغ؟ چیزی شده؟
دیانا: خیره شدم به چشای ارسلان حرف رضا تلنگری بود ک بغضم بترکه ولی با قورت دادم بغضم همچیو عادی نشون دادم...تا شب ارسلان و رضا هی چرت پرت میگفتن و میخندیدن منم با ی لبخند مصنوعی سر تهشو هم میوردم...
عسل: خب بچها بیاین ی کاری کنیم بالاخره ما حوصلمون سر میره با چرت و پرتای شما
دیانا: بعد حرف عسل زنگ خونه به صدا در اومد..من باز میکنم...رفتم سمت در درو باز کردم ک با چیزی ک دیدم تمام بدنم یخ زد و ی جیغ خفیفی زدم...
مهراب: چطوری؟(با طعنه)
دیانا: باورم نمیشد مهراب مرده بود خود نیکا بهم گف همون شب کذایی...
مهراب: نمیخوای رام بدی تو؟
دیانا: با ترس درو سریع بستم و با سر گیجه شدیدی ک داشتم سعی کردم خودمو برسونم به ارسلان ک همچی برام سیاه و تار شد...
دیانا: خیره به در بودم ک باز شد رفتم روبه در کسی جلوی در نبود از اتاق پامو گزاشتم بیرون ک با دیدن عسل و رضا و ارسلان شوکه شدم...
_ تولدت مبارک با تاخیر...
دیانا: غرق برف شادی هایی بودم ک روی سرم میریختن نمیدونستم از دست ارسلان خوشحال باشم یا ناراحت
باید تشکر کنم ازش یا اینکه بهش فوش بدم
تمام سعیمو کردم و ی لبخند مصنوعی تحویل رضا و عسل دادم
میدونستم بعد این تظاهر کردنا دیگه نمیتونم به خونشون پناه ببرم...
شایدم این نقشه ارسلان بود ک خوبم عملی شد.
عسل: بچها واسه تولد دیانا بریم شب شهربازی؟
رضا: فکر خوبیه...
دیانا: فعلا ک شب نشده حالا عجله ای نیس...
رضا: دیانا چرا انقد بی ذوغ؟ چیزی شده؟
دیانا: خیره شدم به چشای ارسلان حرف رضا تلنگری بود ک بغضم بترکه ولی با قورت دادم بغضم همچیو عادی نشون دادم...تا شب ارسلان و رضا هی چرت پرت میگفتن و میخندیدن منم با ی لبخند مصنوعی سر تهشو هم میوردم...
عسل: خب بچها بیاین ی کاری کنیم بالاخره ما حوصلمون سر میره با چرت و پرتای شما
دیانا: بعد حرف عسل زنگ خونه به صدا در اومد..من باز میکنم...رفتم سمت در درو باز کردم ک با چیزی ک دیدم تمام بدنم یخ زد و ی جیغ خفیفی زدم...
مهراب: چطوری؟(با طعنه)
دیانا: باورم نمیشد مهراب مرده بود خود نیکا بهم گف همون شب کذایی...
مهراب: نمیخوای رام بدی تو؟
دیانا: با ترس درو سریع بستم و با سر گیجه شدیدی ک داشتم سعی کردم خودمو برسونم به ارسلان ک همچی برام سیاه و تار شد...
۲۶.۴k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.