💦رمان زمستان💦 پارت 58
《رمان زمستون❄》
دیانا: با خستگی شدیدی از خواب بیدار شدم ...
چند دقیقه ای طول کشید ک ریست شم
بعد اینکه ک به خودم اومدم دوباره تموم چیزا از جلو چشمم گذشت
بدون حوصله رفتم جلوی آینه و حوصله هیچ ارایشی نداشتم ی ی مانتوی ساده با ی شال مشکی پوشیدمو شلوار لی پوشیدم ک برم خونه رضا
تا تکلیفم روشن شه وسایلمو برداشتم رفتم سمت در اتاق
ک گیج هی دستمو تو دستگیره میچرخوندم باز نمیشد...
کلید روی در نبود و در قفل شده بود مطمئن شدم کار ارسلانه اون نمیخواست ک من برم...
ارسلان: دیشب با کلی فکر خیال تصمیم گرفتم دیانارو به این سادگیا از دست ندم میدونستم صبح پاشه میخواد بره رفتم داخل اتاق
به اشکی ک روی گونه دیانا خشک شده بود خیره شدم من چی کار کردم با این دختر؟...
چقد ناز خوابیده بودم
با دستم اشک روی گونشو پس زدم
کلید و از روی در برداشتم و از پشت درو قفل کردم روی دیانا
اینجوری بهتر بود و امن تر...گوشیش و از اتاقش برداشته بودم ک با کسی در ارتباط نباشه و زدم بیرون رفتم سمت ی گل فروشی ی دسته گل رز سفید و بنفش سفارش دادم...خیلی قشنگ شده بود مطمئن بودم دیانا هم خوشش میاد بعدش رفتم سمت ی مغازه کیک و بادکنک فروشی بادکنکای هلیومی سفید بنفش سفارش دادم ک تم قشنگی بود خودم ک خوشم اومده بود و رفتم ی کیک نوتلا برداشتم و حساب کردم رفتم وسایل گزاشتم تو ماشین حرکت کردم سمت ی جواهر فروشی دو تا حلقه سفارش دادم ک روی یکیش اسم دیانا باشه رو یکیش اسم خودم گفتش تا هفته دیگه آماده میشه...
دیانا: نزدیک ۲ ساعت گذشته بود و کسی نیومده بود گوشیمم تو اتاق نبود معلوم نیس روانی داره چی کار میکنه...برای اینکه حوصلم بیشتر سر نره رفتم حمومی ک داخل اتاق بود ی دوش گرفتم و اومدم بیرون بعدش ی تیشرت نیم تنه بنفش پوشیدم با ی شلوار لی ی خط چشم زدم و ی رژ بعد از مدت ها از قیافه خودم تو آینه لذت بردم ک صدای چرخیدن کلید تو در نگاه منو به سمت در اتاق برد
دیانا: با خستگی شدیدی از خواب بیدار شدم ...
چند دقیقه ای طول کشید ک ریست شم
بعد اینکه ک به خودم اومدم دوباره تموم چیزا از جلو چشمم گذشت
بدون حوصله رفتم جلوی آینه و حوصله هیچ ارایشی نداشتم ی ی مانتوی ساده با ی شال مشکی پوشیدمو شلوار لی پوشیدم ک برم خونه رضا
تا تکلیفم روشن شه وسایلمو برداشتم رفتم سمت در اتاق
ک گیج هی دستمو تو دستگیره میچرخوندم باز نمیشد...
کلید روی در نبود و در قفل شده بود مطمئن شدم کار ارسلانه اون نمیخواست ک من برم...
ارسلان: دیشب با کلی فکر خیال تصمیم گرفتم دیانارو به این سادگیا از دست ندم میدونستم صبح پاشه میخواد بره رفتم داخل اتاق
به اشکی ک روی گونه دیانا خشک شده بود خیره شدم من چی کار کردم با این دختر؟...
چقد ناز خوابیده بودم
با دستم اشک روی گونشو پس زدم
کلید و از روی در برداشتم و از پشت درو قفل کردم روی دیانا
اینجوری بهتر بود و امن تر...گوشیش و از اتاقش برداشته بودم ک با کسی در ارتباط نباشه و زدم بیرون رفتم سمت ی گل فروشی ی دسته گل رز سفید و بنفش سفارش دادم...خیلی قشنگ شده بود مطمئن بودم دیانا هم خوشش میاد بعدش رفتم سمت ی مغازه کیک و بادکنک فروشی بادکنکای هلیومی سفید بنفش سفارش دادم ک تم قشنگی بود خودم ک خوشم اومده بود و رفتم ی کیک نوتلا برداشتم و حساب کردم رفتم وسایل گزاشتم تو ماشین حرکت کردم سمت ی جواهر فروشی دو تا حلقه سفارش دادم ک روی یکیش اسم دیانا باشه رو یکیش اسم خودم گفتش تا هفته دیگه آماده میشه...
دیانا: نزدیک ۲ ساعت گذشته بود و کسی نیومده بود گوشیمم تو اتاق نبود معلوم نیس روانی داره چی کار میکنه...برای اینکه حوصلم بیشتر سر نره رفتم حمومی ک داخل اتاق بود ی دوش گرفتم و اومدم بیرون بعدش ی تیشرت نیم تنه بنفش پوشیدم با ی شلوار لی ی خط چشم زدم و ی رژ بعد از مدت ها از قیافه خودم تو آینه لذت بردم ک صدای چرخیدن کلید تو در نگاه منو به سمت در اتاق برد
۴۵.۳k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.