💦رمان زمستان💦 پارت 57
🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: با حرفای عسل هر دقیقه قلبم بیشتر درد میگرف من با این دختر چی کار کردم تو روز تولدش...
دیانا: بغضمو به زور قورت دادم و زل زدم تو چشم ارسلان...کی از هم جدا شیم؟
ارسلان: دیا...
دیانا: هر وقت برگه طلاقو بیاری جدا میشیم فردا هم وسایلمو جمع میکنم میرم پیش رضا و عسل...
ارسلان: کلافه دستی تو موهام کشیدم از اتاق رفتم بیرون من دیانارو خیلی دوست داشتم ولی به خاطر مهراب مجبور بودم ازش جدا شم
•فلش بک•
مهراب: از دیانا باید جداشی...
ارسلان: فک کردی الان با حرف تو از دیانا جدا میشم؟
مهراب: مجبوری ارسلان مگرنه هم به خانوادت هم به دیانا میگم ک چجوری بازیش دادی
ارسلان: چرا منو وارد این بازی کردی؟
مهراب: مگه نمیخواستی از مهدیه انتقام بگیری؟
ارسلان: الان فقط میخوام با دیانا به آرامش برسم مهراب...
مهراب: ی روزی فک نمیکردم عاشقش شی...
ارسلان: من از دیانا جدا نمیشم اینو تو سرت فرو کن...
مهراب: دیانا نه میدونه من زندم نه میدونه رضا و تو عسل کل ادمای زندگیش دارن به سوختنش نگاه میکنن اگه برم خودمو به دیانا نشون بدم خیلی راحت عاشقم میشه اونجوری مجبوری سوختن دیانارو جلو چشمت تماشا کن پس هر چی سریع تر ازش جدا شو تا جلو چشات دیانارو نابود نکردم...
•پایان فلش بک•
دیانا: بعد از رفتن ارسلان واقعا نمیدونستم چی کار کنم...خیلی مات مبهوت به اتاق خیره شدم و رفتم سمت وسایلم همشون و جمع کردم تا صب برم
《رمان زمستون❄》
ارسلان: با حرفای عسل هر دقیقه قلبم بیشتر درد میگرف من با این دختر چی کار کردم تو روز تولدش...
دیانا: بغضمو به زور قورت دادم و زل زدم تو چشم ارسلان...کی از هم جدا شیم؟
ارسلان: دیا...
دیانا: هر وقت برگه طلاقو بیاری جدا میشیم فردا هم وسایلمو جمع میکنم میرم پیش رضا و عسل...
ارسلان: کلافه دستی تو موهام کشیدم از اتاق رفتم بیرون من دیانارو خیلی دوست داشتم ولی به خاطر مهراب مجبور بودم ازش جدا شم
•فلش بک•
مهراب: از دیانا باید جداشی...
ارسلان: فک کردی الان با حرف تو از دیانا جدا میشم؟
مهراب: مجبوری ارسلان مگرنه هم به خانوادت هم به دیانا میگم ک چجوری بازیش دادی
ارسلان: چرا منو وارد این بازی کردی؟
مهراب: مگه نمیخواستی از مهدیه انتقام بگیری؟
ارسلان: الان فقط میخوام با دیانا به آرامش برسم مهراب...
مهراب: ی روزی فک نمیکردم عاشقش شی...
ارسلان: من از دیانا جدا نمیشم اینو تو سرت فرو کن...
مهراب: دیانا نه میدونه من زندم نه میدونه رضا و تو عسل کل ادمای زندگیش دارن به سوختنش نگاه میکنن اگه برم خودمو به دیانا نشون بدم خیلی راحت عاشقم میشه اونجوری مجبوری سوختن دیانارو جلو چشمت تماشا کن پس هر چی سریع تر ازش جدا شو تا جلو چشات دیانارو نابود نکردم...
•پایان فلش بک•
دیانا: بعد از رفتن ارسلان واقعا نمیدونستم چی کار کنم...خیلی مات مبهوت به اتاق خیره شدم و رفتم سمت وسایلم همشون و جمع کردم تا صب برم
۸۳.۰k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.