مافیای من
#مافیای_من
P:55
(ویو هیونجین)
با یاد آوری دکتر بلافاصله به سمت پله ها رفتمو ازشون پایین اومدم
به سمت در ورودی رفتم و بازش کردم که با دیدن دکتر که پشت در بود از حرکت ایستادم
با دیدنم تعظیم کوتاهی کرد که بدون توجه مچ دستهاشو گرفتم و به سمت راه پله ها بردمش
با رسیدن به اتاقم درشو باز کردم و وارد شدم که پشتم وارد اتاق شد
با دیدن ا.ت روی تخت بسمتش رفتو شروع به چک کردنش کرد
دستهاشو روی صورتش گزاشتو گفت
دکتر: دمای بدنش داره بالا میاد
از وضعیت خطرناک عبور کرده فقط باید بهش چند تا داروی تقویتی بدم
با تموم شدن حرفش سریع به سمتش رفتمو دستهاشو از روی صورت ا.ت برداشتم که متعجب بهم نگاه کرد
هل شده گفتم
هیونجین: خب.........کارتونو بکنین
سرشو تکون دادو وسایلشو از توی کیفی که همراهش بود در آورد
سرمی رو دستم دادو گفت
دکتر: میتونی اینو بالا نگه داری
سرمو تکون دادمو دستهامو بالا بردم که دستهای ا.تو با یه پارچه بستو رگش رو پیدا کرد
سوزنی که به سرم وصل بودو در آورد و به ا.ت زد
بلافاصله چسبی رو روی سوزن زدو از توی چمدونش چندتا آمپول در آورد و زد توی سرُم
بعد از پانسمان کردن سرش گفت
دکتر: داروهاشو به پسرهایی که پایینن میدم باید حداقل تا یه هفته استفاده کنه
سرمو تکون دادم که بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق بیرون رفت
بعد از نیم ساعت که بلاخره سرمش تموم شد
سوزن رو از توی دستهاش در آوردم و بلافاصله پنبه ای روش قرار دادمو چسبو روش گزاشتم
سرمو توی سطل آشغال انداختم که با زده شدن در اتاق به سمتش رفتمو بازش کردم
با دیدن چان که پشت در بود ابروهام بالا پرید و گفتم
هیون: چی شده؟
سرد گفت
چان: کسی که این بلارو سر ا.ت آورده پیدا کردیم
با حرفش اخم غلیظی کردمو گفتم
هیون: صبر کنین تا خودم بیام
سرشو تکون دادو رفت
در اتاقو بستم به ا.تی نگاه کردم که بیهوش روی تخت دراز کشیده بود
با قدم های آروم به سمتش رفتم و بغلش روی تخت نشستم
با تردید دستهاشو توی دستهام قفل کردم
این دختر داره باهام چیکار میکنه؟!
چرا وقتی تو اون وضعیت دیدمش قلبم داشت از جاش در می اومد؟!
درحالی که توی افکارم غرق بودم آروم چشمهام گرم شد و به خواب فرو رفتم
(دست های ادمین به چوخ رفت😐🥲)
پایان پارت ۵۵😮💨
P:55
(ویو هیونجین)
با یاد آوری دکتر بلافاصله به سمت پله ها رفتمو ازشون پایین اومدم
به سمت در ورودی رفتم و بازش کردم که با دیدن دکتر که پشت در بود از حرکت ایستادم
با دیدنم تعظیم کوتاهی کرد که بدون توجه مچ دستهاشو گرفتم و به سمت راه پله ها بردمش
با رسیدن به اتاقم درشو باز کردم و وارد شدم که پشتم وارد اتاق شد
با دیدن ا.ت روی تخت بسمتش رفتو شروع به چک کردنش کرد
دستهاشو روی صورتش گزاشتو گفت
دکتر: دمای بدنش داره بالا میاد
از وضعیت خطرناک عبور کرده فقط باید بهش چند تا داروی تقویتی بدم
با تموم شدن حرفش سریع به سمتش رفتمو دستهاشو از روی صورت ا.ت برداشتم که متعجب بهم نگاه کرد
هل شده گفتم
هیونجین: خب.........کارتونو بکنین
سرشو تکون دادو وسایلشو از توی کیفی که همراهش بود در آورد
سرمی رو دستم دادو گفت
دکتر: میتونی اینو بالا نگه داری
سرمو تکون دادمو دستهامو بالا بردم که دستهای ا.تو با یه پارچه بستو رگش رو پیدا کرد
سوزنی که به سرم وصل بودو در آورد و به ا.ت زد
بلافاصله چسبی رو روی سوزن زدو از توی چمدونش چندتا آمپول در آورد و زد توی سرُم
بعد از پانسمان کردن سرش گفت
دکتر: داروهاشو به پسرهایی که پایینن میدم باید حداقل تا یه هفته استفاده کنه
سرمو تکون دادم که بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق بیرون رفت
بعد از نیم ساعت که بلاخره سرمش تموم شد
سوزن رو از توی دستهاش در آوردم و بلافاصله پنبه ای روش قرار دادمو چسبو روش گزاشتم
سرمو توی سطل آشغال انداختم که با زده شدن در اتاق به سمتش رفتمو بازش کردم
با دیدن چان که پشت در بود ابروهام بالا پرید و گفتم
هیون: چی شده؟
سرد گفت
چان: کسی که این بلارو سر ا.ت آورده پیدا کردیم
با حرفش اخم غلیظی کردمو گفتم
هیون: صبر کنین تا خودم بیام
سرشو تکون دادو رفت
در اتاقو بستم به ا.تی نگاه کردم که بیهوش روی تخت دراز کشیده بود
با قدم های آروم به سمتش رفتم و بغلش روی تخت نشستم
با تردید دستهاشو توی دستهام قفل کردم
این دختر داره باهام چیکار میکنه؟!
چرا وقتی تو اون وضعیت دیدمش قلبم داشت از جاش در می اومد؟!
درحالی که توی افکارم غرق بودم آروم چشمهام گرم شد و به خواب فرو رفتم
(دست های ادمین به چوخ رفت😐🥲)
پایان پارت ۵۵😮💨
۷.۶k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.