وقتی خدمتکارش بودی پارت هفتم
تهیونگ : هوممم..از نزدیک زیباتری...
ا/ت : ه..ها..
میخواستم از بغلش بیام بیرون که نذاشتو محکم تر کمرم رو گرفت...
گفت..
تهیونگ : چرا ضربان قلبت انقدر تند میزنه...
ا/ت : خُ..خب چون...
تهیونگ : بهم علاقه داری...
ا/ت : چیییییی....(خنده ی الکی) حتما اشتباه میکنی...من به تو اصلا مگه میشه بابا...
تهیونگ : ....( سکوت)...خیله خب....بهتره بقیه ی لباسام رو بهم بپوشونی....
بعد از این حرف کمرم رو ول کرد که گفتم....
ا/ت : باشه...
بقیه ی لباسارو تنش کردم که نوبت به کلاهش رسید...هرچی روی پنجه ی پام میایستادم بهش نمیرسیدم...نفسمو با عصبانیت بیرون دادمو گفتم...
ا/ت : میشه خم شی....
آروم چشماشو باز کرد که ادامه دادم....
ا/ت : قدم نمیرسه...(به صورت زمزمه وار گفت)
فک نمیکردم صدام به گوشش رسیده باشه اما با خم شدن یهوییش از ترس یه قدم به عقب برداشتم...که دیدم همینطور منتظر داره نگام میکنه...آروم کلاه رو روی سرش گذاشتمو درستش کردم...وقتی کارم تمام شد آروم عقب کشیدم که بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد..منم سریع دنبالش رفتم....به احتمال زیاد میخواست به تالار هوانگ چه بره....چون وزرا اعلام جلسه کرده بودن...
*بعد از ۳ دقیقه*
از زبان تهیونگ :
بالاخره به تالار هوانگ چه رسیدیم واردش که شدم همه ی وزرا احترام گذاشتن...روی صندلیه پادشاهی نشستم که وزیرچوی مثل همیشه گفت..
وزیر چوی : عالیجناب شما الان ۲۵ سالتونه بهتر نیست به فکر یک ملکه برای کشور باشید...
تهیونگ : هنوز وقتش نشده وزیرچوی
وزیر چوی : پس کی وقتشه عالیجناب شما باید به فکر جانشین باشین و حکومت خودتون رو محکم تر کنید...
همه ی وزرا : عالیجناب لطفا فکری کنید..
دستامو که از شدت عصبانیت مشت کرده بودم کم کم داشت رو به سفیدیمیرفت...نفس عمیقی کشیدمو گفتم
تهیونگ : خیله خب پس از مشورت با ملکه ی مادر نتیجه ی نهایی بهتون اعلام میشه...
همه ی وزرا : سپاس گذاریم عالیجناب....
تهیونگ : کافیه....و دفعه ی آخرتون باشه به خاطر مسائلی که اصلا اهمیتی ندارن جلسه میگیرید...
بعد از این حرف از جام بلند شدمو به بیرون رفتم.... همونطور داستم راه میرفتم که بانو لی گفت...
بانولی : عالیجناب ملکه ی مادر میخوان شمارو ببینن..
نفس عصبیی کشیدمو راهمو به سمت اقامتگاه ملکه ی مادر کج کردم....بعد از چند دقیقه که رسیدیم وارد شدم که ملکه ی مادر گفت..
ملکه ی مادر : میبینم که بالاخره سر عقل اومدیو میخوای ازدواج کنی...
تهیونگ : بله..
ملکه ی مادر : خب به نظر من دختر وزی..
سریع پریدم وسطه حرفشو گفتم..
تهیونگ : اشتباه نکنید....من خودم انتخاب میکنم که با کی ازدواج کنم و داخل این چند وقت هر روز یه دختر از هر وزیر میان تا مورد ارزیابی قرار بگیرن
میتونستم عصبانیت رو از چهرش حس کنم...بدون توجه گفتم..
تهیونگ : با اجازه من دیگه میرم
بیرون رفتمو گفتم....
ا/ت : ه..ها..
میخواستم از بغلش بیام بیرون که نذاشتو محکم تر کمرم رو گرفت...
گفت..
تهیونگ : چرا ضربان قلبت انقدر تند میزنه...
ا/ت : خُ..خب چون...
تهیونگ : بهم علاقه داری...
ا/ت : چیییییی....(خنده ی الکی) حتما اشتباه میکنی...من به تو اصلا مگه میشه بابا...
تهیونگ : ....( سکوت)...خیله خب....بهتره بقیه ی لباسام رو بهم بپوشونی....
بعد از این حرف کمرم رو ول کرد که گفتم....
ا/ت : باشه...
بقیه ی لباسارو تنش کردم که نوبت به کلاهش رسید...هرچی روی پنجه ی پام میایستادم بهش نمیرسیدم...نفسمو با عصبانیت بیرون دادمو گفتم...
ا/ت : میشه خم شی....
آروم چشماشو باز کرد که ادامه دادم....
ا/ت : قدم نمیرسه...(به صورت زمزمه وار گفت)
فک نمیکردم صدام به گوشش رسیده باشه اما با خم شدن یهوییش از ترس یه قدم به عقب برداشتم...که دیدم همینطور منتظر داره نگام میکنه...آروم کلاه رو روی سرش گذاشتمو درستش کردم...وقتی کارم تمام شد آروم عقب کشیدم که بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد..منم سریع دنبالش رفتم....به احتمال زیاد میخواست به تالار هوانگ چه بره....چون وزرا اعلام جلسه کرده بودن...
*بعد از ۳ دقیقه*
از زبان تهیونگ :
بالاخره به تالار هوانگ چه رسیدیم واردش که شدم همه ی وزرا احترام گذاشتن...روی صندلیه پادشاهی نشستم که وزیرچوی مثل همیشه گفت..
وزیر چوی : عالیجناب شما الان ۲۵ سالتونه بهتر نیست به فکر یک ملکه برای کشور باشید...
تهیونگ : هنوز وقتش نشده وزیرچوی
وزیر چوی : پس کی وقتشه عالیجناب شما باید به فکر جانشین باشین و حکومت خودتون رو محکم تر کنید...
همه ی وزرا : عالیجناب لطفا فکری کنید..
دستامو که از شدت عصبانیت مشت کرده بودم کم کم داشت رو به سفیدیمیرفت...نفس عمیقی کشیدمو گفتم
تهیونگ : خیله خب پس از مشورت با ملکه ی مادر نتیجه ی نهایی بهتون اعلام میشه...
همه ی وزرا : سپاس گذاریم عالیجناب....
تهیونگ : کافیه....و دفعه ی آخرتون باشه به خاطر مسائلی که اصلا اهمیتی ندارن جلسه میگیرید...
بعد از این حرف از جام بلند شدمو به بیرون رفتم.... همونطور داستم راه میرفتم که بانو لی گفت...
بانولی : عالیجناب ملکه ی مادر میخوان شمارو ببینن..
نفس عصبیی کشیدمو راهمو به سمت اقامتگاه ملکه ی مادر کج کردم....بعد از چند دقیقه که رسیدیم وارد شدم که ملکه ی مادر گفت..
ملکه ی مادر : میبینم که بالاخره سر عقل اومدیو میخوای ازدواج کنی...
تهیونگ : بله..
ملکه ی مادر : خب به نظر من دختر وزی..
سریع پریدم وسطه حرفشو گفتم..
تهیونگ : اشتباه نکنید....من خودم انتخاب میکنم که با کی ازدواج کنم و داخل این چند وقت هر روز یه دختر از هر وزیر میان تا مورد ارزیابی قرار بگیرن
میتونستم عصبانیت رو از چهرش حس کنم...بدون توجه گفتم..
تهیونگ : با اجازه من دیگه میرم
بیرون رفتمو گفتم....
۴۵.۰k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.