P
P¹³
هائون که کله شب را نخوابیده بود
به ساعت نگاه کرد شیش صبح را نشون میداد میدانست که فیلیکس اجازه ماندن این بچه را نمیداد
هائون ... میگن بچه رویایی هر آدمیه میگن بچه زندگی همه آدم ها رو عوض میکنه میگن بچه نور هر خونه ای هست ولی چرا فیلیکس اجازه نمیده
باز هم آن اشک های بر از غم سرازیر شدن برایش خیلی سخت بود که آن بچه را راه کنه و از بین ببرتش...
رو تخت نشست
هائون ..... بچه کوچولوم ... وقتی نمیزارن پیشه هم نباشیم ولی باز هم یه کاری میکنیم مامانی ولت نمیکنه
دست اش را سمته کمد کشویی برد و چهار پاکت قرص خواب را برداشت و یکی یکی را از پاکت اش کشید در دست اش ....
وقتی همه قرص ها را بیرون کرد و در مشت اش گرفت سمته دهان اش برد و در دهان اش همه قرص ها را راه کرد اشکی از گوشه چشم اش بیرون رفت و برایه دومین دفعه همین کار را کرد و این مینی بود که خیلی آروم داشت تماشا اش میکرد ...
زود سمته اتاق فیلیکس رفت و خیلی اروم درو باز کرد سمته تخت رفت و آروم گفت
مینی : عمو .... عمو فیلیکس...
فیلیکس چشم هایش را باز و زود رو تخت نشست
فیلیکس: تو اینحا چیکار میکنی ...
مینی : خاله یه عالمه قرص خورد ...
فیلیکس زود از رو تخت بلند شد و با سرعت سمته اتاق هائون رفت وقتی وارد اتاق شد نفس اش بیرون نمیرفت و بیشتر با خودش میگفت خدا کنه خواب باشه هائون را دید که رو تخت دراز کشیده بود چهار پاکت قرص که قرص هایش خورده شده بود پایین تخت بودن فیلیکس با نا امیدی سمته تخت رفت
فیلیکس برایه چی ایقدر ناراحت بود شاید بخاطر اینکه یکی را تو خونه اش نداشت که نگران اش بشه و یکیرا نداره که مثل خانواده بهش اهمیت میده خانم عمارت اش بود از وقتی اومده بود اینجا فیلیکس احساس امنیت میکرد هر قدمی که سمته تخت برمیداشت یاد مادرش میافتاد دست اش رو صورت هائون گذاشت
فیلیکس: هائون .... چشم هات رو باز کن
کمی تکون اش داد ولی بیدار نشد گوش اش را گذاشت رو قلب هائون
فیلیکس: قلبشنمیزنه
یاد اش اومد که هائون باردار بود پس زود براید استایل بغل کرد و سمته سالون رفت............
_____________________(ظهر ساعت ۱۲ )
هائون که کله شب را نخوابیده بود
به ساعت نگاه کرد شیش صبح را نشون میداد میدانست که فیلیکس اجازه ماندن این بچه را نمیداد
هائون ... میگن بچه رویایی هر آدمیه میگن بچه زندگی همه آدم ها رو عوض میکنه میگن بچه نور هر خونه ای هست ولی چرا فیلیکس اجازه نمیده
باز هم آن اشک های بر از غم سرازیر شدن برایش خیلی سخت بود که آن بچه را راه کنه و از بین ببرتش...
رو تخت نشست
هائون ..... بچه کوچولوم ... وقتی نمیزارن پیشه هم نباشیم ولی باز هم یه کاری میکنیم مامانی ولت نمیکنه
دست اش را سمته کمد کشویی برد و چهار پاکت قرص خواب را برداشت و یکی یکی را از پاکت اش کشید در دست اش ....
وقتی همه قرص ها را بیرون کرد و در مشت اش گرفت سمته دهان اش برد و در دهان اش همه قرص ها را راه کرد اشکی از گوشه چشم اش بیرون رفت و برایه دومین دفعه همین کار را کرد و این مینی بود که خیلی آروم داشت تماشا اش میکرد ...
زود سمته اتاق فیلیکس رفت و خیلی اروم درو باز کرد سمته تخت رفت و آروم گفت
مینی : عمو .... عمو فیلیکس...
فیلیکس چشم هایش را باز و زود رو تخت نشست
فیلیکس: تو اینحا چیکار میکنی ...
مینی : خاله یه عالمه قرص خورد ...
فیلیکس زود از رو تخت بلند شد و با سرعت سمته اتاق هائون رفت وقتی وارد اتاق شد نفس اش بیرون نمیرفت و بیشتر با خودش میگفت خدا کنه خواب باشه هائون را دید که رو تخت دراز کشیده بود چهار پاکت قرص که قرص هایش خورده شده بود پایین تخت بودن فیلیکس با نا امیدی سمته تخت رفت
فیلیکس برایه چی ایقدر ناراحت بود شاید بخاطر اینکه یکی را تو خونه اش نداشت که نگران اش بشه و یکیرا نداره که مثل خانواده بهش اهمیت میده خانم عمارت اش بود از وقتی اومده بود اینجا فیلیکس احساس امنیت میکرد هر قدمی که سمته تخت برمیداشت یاد مادرش میافتاد دست اش رو صورت هائون گذاشت
فیلیکس: هائون .... چشم هات رو باز کن
کمی تکون اش داد ولی بیدار نشد گوش اش را گذاشت رو قلب هائون
فیلیکس: قلبشنمیزنه
یاد اش اومد که هائون باردار بود پس زود براید استایل بغل کرد و سمته سالون رفت............
_____________________(ظهر ساعت ۱۲ )
- ۸.۹k
- ۲۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط