دختر شیطون بلا35
#دخترشیطونبلا35
برخلاف تصورم عین آدم سرش رو تکون داد و رفت.
منم یه چندتا سوسیس از داخل یخچال برداشتم و یکم سیب زمینی هم از کابینت پیدا کردم و مشغول خورد کردنشون شدم.
بعد از اینکه کامل خورد شدن، تو دوتا ماهیتابه جدا سرخشون کردم.
رب و نمک و فلفل رو مخلوط کردم و آخرش همشون رو با هم داخل یه ماهیتابه ریختم و یکم دیگه سرخشون کردم.
وقتی آماده شد همش رو داخل دوتا بشقاب ریختم.
یه مقدار گوجه و خیارشور هم خورد کردم و همشون رو با نوشابه روی میز گذاشتم و با صدای بلند گفتم:
_ ناهار آماده اس
و با صدای آروم تری گفتم:
_ پاشو بیا کوفتت کن که انشاء الله گیر کنه تو گلوت، خفه بشی من راحت بشم
مثل دیروز خودم مشغول غذا خوردن شدم تا اون اومد.
عینکی که روی چشمش بود رو برداشت و دستاش رو کشید و گفت:
_ وای چقدر خسته شدم
_ منم بودم این همه میخوابیدم خسته میشدم
_ کی خوابیده؟
_ تو
_ چرا چرت میگی؟
یه لقمه برای خودم گرفتم و همینطور که میخوردم، گفتم:
_ والا تو همین دوروزی که اومدم اینجا خودم دیدم همش میری تو اتاق میخوابی
_ دیوونه!
_ تویی
روی صندلی نشست و گفت:
_ من میرم داخل اتاق کار میکنم و نقشه میکشم، خواب کجا بود؟
_ بیماری مگه؟ خب پاشو برو شرکت که هم راحت تر کار کنی و هم من مجبور نباشم تو رو تحمل کنم
با حرص خندید و همینطور که مشکوک به غذاها خیره شده بود، گفت:
_ انگار یادت رفته اینجا خونه ی منه؟!
_ نه یادم نرفته اما خب منم زیاد مشتاق به موندن تو خونه ی تو نیستم!
جواب حرفم رو نداد و بجاش بشقاب رو برداشت، بو کرد و گفت:
_ این دفعه چی توش ریختی؟
_ هیچی
_ منم باور کردم!
_ باور نکن، یه غذای خوشمزه رو از دست میدی
بشقاب من رو از جلوم برداشت و با بشقاب خودش جابجا کرد و گفت:
_ اینطوری بهتره
شونه هام رو بالا انداختم و با بی خیالی مشغول خوردن غذا شدم اما اون احمق همچنان مشکوک به غذا خیره شده بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ بابا چیزی نداره، بخور
_ از تو هرچیزی برمیاد آخه!
برخلاف تصورم عین آدم سرش رو تکون داد و رفت.
منم یه چندتا سوسیس از داخل یخچال برداشتم و یکم سیب زمینی هم از کابینت پیدا کردم و مشغول خورد کردنشون شدم.
بعد از اینکه کامل خورد شدن، تو دوتا ماهیتابه جدا سرخشون کردم.
رب و نمک و فلفل رو مخلوط کردم و آخرش همشون رو با هم داخل یه ماهیتابه ریختم و یکم دیگه سرخشون کردم.
وقتی آماده شد همش رو داخل دوتا بشقاب ریختم.
یه مقدار گوجه و خیارشور هم خورد کردم و همشون رو با نوشابه روی میز گذاشتم و با صدای بلند گفتم:
_ ناهار آماده اس
و با صدای آروم تری گفتم:
_ پاشو بیا کوفتت کن که انشاء الله گیر کنه تو گلوت، خفه بشی من راحت بشم
مثل دیروز خودم مشغول غذا خوردن شدم تا اون اومد.
عینکی که روی چشمش بود رو برداشت و دستاش رو کشید و گفت:
_ وای چقدر خسته شدم
_ منم بودم این همه میخوابیدم خسته میشدم
_ کی خوابیده؟
_ تو
_ چرا چرت میگی؟
یه لقمه برای خودم گرفتم و همینطور که میخوردم، گفتم:
_ والا تو همین دوروزی که اومدم اینجا خودم دیدم همش میری تو اتاق میخوابی
_ دیوونه!
_ تویی
روی صندلی نشست و گفت:
_ من میرم داخل اتاق کار میکنم و نقشه میکشم، خواب کجا بود؟
_ بیماری مگه؟ خب پاشو برو شرکت که هم راحت تر کار کنی و هم من مجبور نباشم تو رو تحمل کنم
با حرص خندید و همینطور که مشکوک به غذاها خیره شده بود، گفت:
_ انگار یادت رفته اینجا خونه ی منه؟!
_ نه یادم نرفته اما خب منم زیاد مشتاق به موندن تو خونه ی تو نیستم!
جواب حرفم رو نداد و بجاش بشقاب رو برداشت، بو کرد و گفت:
_ این دفعه چی توش ریختی؟
_ هیچی
_ منم باور کردم!
_ باور نکن، یه غذای خوشمزه رو از دست میدی
بشقاب من رو از جلوم برداشت و با بشقاب خودش جابجا کرد و گفت:
_ اینطوری بهتره
شونه هام رو بالا انداختم و با بی خیالی مشغول خوردن غذا شدم اما اون احمق همچنان مشکوک به غذا خیره شده بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ بابا چیزی نداره، بخور
_ از تو هرچیزی برمیاد آخه!
۸.۳k
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.