رززخمیمن

#رُز_زخمی_من

Part. 58

جونگکوک هنوز کنار پنجره ایستاده بود، دستاشو توی جیبش کرده بود، عضلات فکش منقبض بود. ات با قدم‌های آروم رفت سمتش، نگاهش پر از خواهش بود.

ات: (آروم) باشه... برو. ولی منم باهات میام.

جونگکوک برگشت، اخماش درهم رفت.

جونگکوک: چی؟! نه. اصلاً حرفشم نزن.

ات با صدای آرومی که تهش لرزش معصومانه‌ای داشت، گفت:
ات: چرا نه؟ من دختر همون مردم. منم حقی دارم. اگه تو دنبال انتقامی، من نمی‌تونم اینجا بشینم و فقط دعا کنم زنده برگردی. من نمیتونم بزارم تو تنها بری، تو الا تنها بخش زندگی من هستی که دارم

جونگکوک: (با خنده‌ی تلخ) تو اصلاً نمی‌فهمی فلورانس چه جهنمیه. این سفر برای آدمی مثل تو نیست.

ات با چشم‌های درشت و جدی بهش نگاه کرد، ولی توی اون جدیت، یه مهربونی عمیق بود.

ات: پس بذار تو هم بفهمی من بدون تو نمی‌تونم. جونگکوک... من نمی‌خوام دوباره تنها بمونم.

جونگکوک لب‌هاشو بهم فشار داد. ات دستشو گرفت، مثل بچه‌ای که به لباس مادرش آویزون میشه، با یه نگاه ساده و مهربون، گفت:

ات: تو نمی‌فهمی... وقتی این خونه بدون تو باشه، برام سردتر از هر قبرستونی میشه. بذار بیام. حتی اگه فقط پشت سرت بمونم و هیچ کاری نکنم.

چشمای جونگکوک نرم شد، ولی هنوز سعی می‌کرد جدی باشه.

جونگکوک: تو... تو داری منو مجبور می‌کنی بهت بله بگم، درسته؟

ات: (با لبخند کوچیک) نه. دارم مجبور می‌کنم منو با خودت ببری. فرقش خیلی زیاده.

جونگکوک خندید، ولی اون خنده پر از درد بود. ات معصومانه‌تر از قبل نگاهش کرد، جوری که حتی یه قاتل هم نمی‌تونست "نه" بگه.
دیدگاه ها (۱)

#رُز_زخمی_منPart. 59جونگکوک یه لحظه سکوت کرد، به دستای کوچیک...

#رُز_زخمی_منPart. 60ات دستاشو روی شونه‌های جونگکوک گذاشت و ب...

#رُز_زخمی_منPart. 57جونگکوک گوشی را پرت کرد روی میز. چشمانش ...

#رُز_زخمی_من part. 56جونگکوک. وای چه جوجه ساده ای. *جونگکوک ...

#رُز_زخمی_منPart. 61صبح زود بود. آفتاب هنوز کامل بالا نیامده...

سناریو وقتی ازشون متنفری و اونا تو رو عاشق خودشون میکنن 😍نام...

#رُز_زخمی_منPart. 64هواپیما به آرامی روی باند فرودگاه فلوران...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط