عشق مهربون من part:30 *ویو جنا* خوب درسته با شجاعت و جرعت
رفتار کردم اما از ته دلم ی ترس ریزی داشتم اما
من تونستم بر اون غلبه کنم
جیمین همینطور داشت ازم تعریف میکرد و تنها چیزی که خوشحالم کرد گفت که من دوست دخترشم
جنا:خواهش میکنم بلاخره اون پدر دوست پسرمه
راستش وقتی جمله آخر رو گفتم خیلی خجالت زده شده بودم سرمو انداختم پایین و گفتم
همینطور که سرم پایین بود دستش رو روی چونم گذاشت و سرمو آورد بالا
جیمین:لازم نیست از چیزی که حقیقت داره خجالت بکشی
با لبخند نگاهش کردم ولی یادم رفته بود که پدرش اینجاس و ی لحظه به خودم اومدم و روبه روی پدرش استادم و تعظیمی کردم و گفتم
جنا:سلام اقای پارک،امیدوارم حالتون خوب باشه؟صدمه ای که ندیدید؟
پدرش با لبخند نگاهم کرد و گفت
پدر جیمین:سلام دخترم،من حالم به لطف شجاعت و کار تو خوبه خیلی ازت ممنونم،خوشحالم که پسرم دختر خوبی رو برای خودش پیدا کرده،تو حالت خوبه.
خوشحال شدم پدر جیمین ازم راضیه پس با لبخند نگاهش کردم و گفتم
جنا:خواهش میکنم منم حالم خوبه
بعد از این سوار ماشین شدیم و به سمت جزیره ججو حرکت کردیم
جیمین:پدر شما اینجا چیکار میکنید؟
پدر جیمین:بهت گفته بودم کار دارم،کارم هم تو جزیزه ججو بود برا همین اینجا بودم
جیمین:چرا با هواپیما نرفتید؟
پدرش:میدونی از ججو خوشم میاد پس گفتم در راه کارم از ججو هم لذت ببرم
جیمین:اوووم خوب کاری کردید
همینطور داشتیم صحبت میکردیم که یهو ۳نفر جلوی ماشین ظاهر شدن که جیمین مجبور شد ترمز بگیره
باز همون سیاه پوشا بودن اخه اینجا چیکار میکنن
همینطور که با خودم فکر میکردم با تفنگ هایی در دست به سمت ما اومدن و در ها رو باز کردن
تفنگ ها رو روبه ما گرفتن و ما رو از ماشین پیاده کردن
دوتاشون جیمین و پدرش رو ی سمت گرفته بودن و منو روبه روشون گرفته بودن
و همچنان تفنگ به دست بودن و به ما نشونه گرفته بودن
فرد:یکم پیش زرنگ بازی درآوردی و همه رو نجات دادی اما الان کی میخواد تو رو نجات بده ها
خواستم حرکتی بزنم که تفنگ از دستش بیوفته اما اون به سمت من شلیک کرد و یدونه زد تو بازوم
درد داشت خیلی زیاد درد داشت خیلی اما بدن من قویه چه بخوام چه نخوام باید دووم بیارم بلند شدم چون افتاده بودم رو زمین صدای جیمین و پدرش توی مغزم اکو میشد
خواستم ی حرکت دیگه ای بزنم که با تفنگ زد تو سرم و بیهوش شدم
*ویو جیمین*
یهو همون سیاه پوشا دوباره ظاهر شدن و جنا رو بردن اونا بهش...بهش شلیک کردن و بعد زدن تو سرش
باورم نمیشد اون لحظه دنیا برام سیاه شده بود نمیتونستن کاری بکنم از همه جا گرفته بودنم
جنا بیهوش شده بود خیلی داد زدم سعی کردم اما..اما هیچ فایده نداشت
بهشون پول پیشنهاد دادم اما قبول نکردن اونیکه پیش جنا بود بلندش کردم و به سمت جنگل بردش و اون دوتایی که سمت ما بودن یواش یواش عقب برمیگشتن
تاکه دیگه دوویدن سمت جنگل
رفتم دنبالشون اما نبودن اخه چطور زودی غیبشون زد
در همین حال پلیسا اومدن
با عصبانیت به سمت پلیسا رفتم
جیمین:اخهههه چطور.. چطور تونستن از دستتون فرار کنن هااااا؟(داد و عصبانیت)
من تونستم بر اون غلبه کنم
جیمین همینطور داشت ازم تعریف میکرد و تنها چیزی که خوشحالم کرد گفت که من دوست دخترشم
جنا:خواهش میکنم بلاخره اون پدر دوست پسرمه
راستش وقتی جمله آخر رو گفتم خیلی خجالت زده شده بودم سرمو انداختم پایین و گفتم
همینطور که سرم پایین بود دستش رو روی چونم گذاشت و سرمو آورد بالا
جیمین:لازم نیست از چیزی که حقیقت داره خجالت بکشی
با لبخند نگاهش کردم ولی یادم رفته بود که پدرش اینجاس و ی لحظه به خودم اومدم و روبه روی پدرش استادم و تعظیمی کردم و گفتم
جنا:سلام اقای پارک،امیدوارم حالتون خوب باشه؟صدمه ای که ندیدید؟
پدرش با لبخند نگاهم کرد و گفت
پدر جیمین:سلام دخترم،من حالم به لطف شجاعت و کار تو خوبه خیلی ازت ممنونم،خوشحالم که پسرم دختر خوبی رو برای خودش پیدا کرده،تو حالت خوبه.
خوشحال شدم پدر جیمین ازم راضیه پس با لبخند نگاهش کردم و گفتم
جنا:خواهش میکنم منم حالم خوبه
بعد از این سوار ماشین شدیم و به سمت جزیره ججو حرکت کردیم
جیمین:پدر شما اینجا چیکار میکنید؟
پدر جیمین:بهت گفته بودم کار دارم،کارم هم تو جزیزه ججو بود برا همین اینجا بودم
جیمین:چرا با هواپیما نرفتید؟
پدرش:میدونی از ججو خوشم میاد پس گفتم در راه کارم از ججو هم لذت ببرم
جیمین:اوووم خوب کاری کردید
همینطور داشتیم صحبت میکردیم که یهو ۳نفر جلوی ماشین ظاهر شدن که جیمین مجبور شد ترمز بگیره
باز همون سیاه پوشا بودن اخه اینجا چیکار میکنن
همینطور که با خودم فکر میکردم با تفنگ هایی در دست به سمت ما اومدن و در ها رو باز کردن
تفنگ ها رو روبه ما گرفتن و ما رو از ماشین پیاده کردن
دوتاشون جیمین و پدرش رو ی سمت گرفته بودن و منو روبه روشون گرفته بودن
و همچنان تفنگ به دست بودن و به ما نشونه گرفته بودن
فرد:یکم پیش زرنگ بازی درآوردی و همه رو نجات دادی اما الان کی میخواد تو رو نجات بده ها
خواستم حرکتی بزنم که تفنگ از دستش بیوفته اما اون به سمت من شلیک کرد و یدونه زد تو بازوم
درد داشت خیلی زیاد درد داشت خیلی اما بدن من قویه چه بخوام چه نخوام باید دووم بیارم بلند شدم چون افتاده بودم رو زمین صدای جیمین و پدرش توی مغزم اکو میشد
خواستم ی حرکت دیگه ای بزنم که با تفنگ زد تو سرم و بیهوش شدم
*ویو جیمین*
یهو همون سیاه پوشا دوباره ظاهر شدن و جنا رو بردن اونا بهش...بهش شلیک کردن و بعد زدن تو سرش
باورم نمیشد اون لحظه دنیا برام سیاه شده بود نمیتونستن کاری بکنم از همه جا گرفته بودنم
جنا بیهوش شده بود خیلی داد زدم سعی کردم اما..اما هیچ فایده نداشت
بهشون پول پیشنهاد دادم اما قبول نکردن اونیکه پیش جنا بود بلندش کردم و به سمت جنگل بردش و اون دوتایی که سمت ما بودن یواش یواش عقب برمیگشتن
تاکه دیگه دوویدن سمت جنگل
رفتم دنبالشون اما نبودن اخه چطور زودی غیبشون زد
در همین حال پلیسا اومدن
با عصبانیت به سمت پلیسا رفتم
جیمین:اخهههه چطور.. چطور تونستن از دستتون فرار کنن هااااا؟(داد و عصبانیت)
۳.۷k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.