رمان
#رمان
#عشق_مهربون_من
#BTS
#part:29
*ویو جیمین*
خیلی زیاد متعجب و ناراحت بودم چطور همه این اتفاقا یهو افتاد یعنی چی
بابام که اونجا بود پیش اون سیاه پوشا
یهو جنا هم رفت اونجا
واقعا من الان باید چیکار کنم اینطور نمیشه
هرچی خواستم برم پلیسا نمیزاشتن
پس موندم سرجام نگرانی و استرس داشتن منو میخوردن
جنا رفت پیش سیاه پوشا و پدرم از دستشون آزاد شد اومد پیشم بغلش کردم و ازش حالش رو پرسیدم
مضطرب بود اما گفت خوبه
جنا اول ی نگاهی به سیاه پوشه انداخت بعد سرش رو آورد پایین و بعد محکم با سر زد تو صورتش
واو انتظار این حرکت رو نداشتم ، این همون دختر کیوت و ملوسه که آزارش به یک مورچه هم نمیرسه وای متعجب بودم ولی خب اونبار هم از خودش حرکاتی نشون داد
بعد از اینکه زد تو صورتش هم دماغش هم دهنش خونی شد و از شدت درد دستاشو گذاشت رو صورتش برا همین تفنگ از دستش افتاد
جنا تیز تفنگ رو برداشت و به سمت اون دوتا برد
جنا:ترس یا تردید تو چشام نمیبینید پس زود به حالت تسلیم دستاتونو ببرید بالا و روی زانوهاتون بشینید تا شلیک نکردم
این حرف رک گفت و سریع رفت پیش اون پسره که زدش از دور گردنش گرفتش و تفنگ رو روی سرش گذاشت
جنا:راحت میزنم پس تسلیم شید
ازونجایی که پلیس همه جارو احاطه کرده بود و جنا هم همه درها رو به روشون بسته بوود
چاره ای جز تسلیم نداشتن و کاری که جنا گفت رو انجام دادن
پلیسا هم سریع رفتن و دستگیرشون کردن
بعد جنا اومد پیشم وقتی اومد پیشم چشماش دوباره کیوت شدن و از اون حالت جدی رها شدن
متعجب نگاهش میکردم
جنا:خوبی؟
جیمین:واو افرین توقع نداشتم
جنا:تو هنوز منو کامل نمیشناسی هوم؟(لبخند)
جیمین:کم کم میشناسم ولی احسنت بابا افرین چه دوست دختری دارم من خوش بحالم مرسی که بابامو نجات دادی
جنا:...
#عشق_مهربون_من
#BTS
#part:29
*ویو جیمین*
خیلی زیاد متعجب و ناراحت بودم چطور همه این اتفاقا یهو افتاد یعنی چی
بابام که اونجا بود پیش اون سیاه پوشا
یهو جنا هم رفت اونجا
واقعا من الان باید چیکار کنم اینطور نمیشه
هرچی خواستم برم پلیسا نمیزاشتن
پس موندم سرجام نگرانی و استرس داشتن منو میخوردن
جنا رفت پیش سیاه پوشا و پدرم از دستشون آزاد شد اومد پیشم بغلش کردم و ازش حالش رو پرسیدم
مضطرب بود اما گفت خوبه
جنا اول ی نگاهی به سیاه پوشه انداخت بعد سرش رو آورد پایین و بعد محکم با سر زد تو صورتش
واو انتظار این حرکت رو نداشتم ، این همون دختر کیوت و ملوسه که آزارش به یک مورچه هم نمیرسه وای متعجب بودم ولی خب اونبار هم از خودش حرکاتی نشون داد
بعد از اینکه زد تو صورتش هم دماغش هم دهنش خونی شد و از شدت درد دستاشو گذاشت رو صورتش برا همین تفنگ از دستش افتاد
جنا تیز تفنگ رو برداشت و به سمت اون دوتا برد
جنا:ترس یا تردید تو چشام نمیبینید پس زود به حالت تسلیم دستاتونو ببرید بالا و روی زانوهاتون بشینید تا شلیک نکردم
این حرف رک گفت و سریع رفت پیش اون پسره که زدش از دور گردنش گرفتش و تفنگ رو روی سرش گذاشت
جنا:راحت میزنم پس تسلیم شید
ازونجایی که پلیس همه جارو احاطه کرده بود و جنا هم همه درها رو به روشون بسته بوود
چاره ای جز تسلیم نداشتن و کاری که جنا گفت رو انجام دادن
پلیسا هم سریع رفتن و دستگیرشون کردن
بعد جنا اومد پیشم وقتی اومد پیشم چشماش دوباره کیوت شدن و از اون حالت جدی رها شدن
متعجب نگاهش میکردم
جنا:خوبی؟
جیمین:واو افرین توقع نداشتم
جنا:تو هنوز منو کامل نمیشناسی هوم؟(لبخند)
جیمین:کم کم میشناسم ولی احسنت بابا افرین چه دوست دختری دارم من خوش بحالم مرسی که بابامو نجات دادی
جنا:...
۳.۶k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.