چندپارتیتنهام نزارp
[چندپارتی]...[تنهام نزار]p2
یونا:آیشش چیکار کنم..
یونا درحال حرکت بود که متوجه شد یه ماشین پشتش داره بصورت آروم حرکت میکنه کمی میترسه ولی برمیگرده تا ببینه کیه..و وقتی برگشت ماشین یکمی نزدیک تر به یونا شد
یونا:ر...رئیس؟
کوک:گفتم که میخوام خانوادت رو ببینم
یونا:شوخی میکنید؟
کوک:من با کسی شوخی ندارم
یونا: ببخشیدا آخه الان؟این وقت شب؟ساعت ۹شبه
کوک:بشین برسونمت
یونا:نه ممنون شما زودتر برید
کوک:بشین
یونا:من راحتم شما بفرمائید میخوامپیاده روی کنم
کوک:کیم یونا..
یونا:بله
کوک:میدونستی خیلی لجبازی
یونا:بله در جریانم
کوک:آفرین پس بشین
یونا:رئیس شما زودتر برید من شاید میخوام پیاده روی کنم
کوک:مگه من این اجازه رو به شما دادم؟بت گفتم بری تو خیابون قدم بزنی یا بری خونه با خانوادت صحبت کنی؟
یونا:رئیس آخه چه کاریه که انقد مهمه
کوک:به شماهم باید توضیح بدم؟
یونا:نه خیلی ممنون
کوک:پس لطفا بشین باهات حرف دارم
یونا:خیلی خب
کوک:ممنون
سوار ماشین شدم..
یونا:میشنوم
کوک:چند سالته...یادمه استخدامت کردم ولی سنتو نپرسیدم
یونا:چرا سن کارگرا براتون مهم نیس؟
کوک:چون کار ما سن و سال نداره بجز کار شما
یونا:آهان...من ۱۸سالمه
کوک:جان؟؟؟؟۱۸سالته؟؟؟
یونا:بله
کوک:بچه جون تو الان باید درس بخونی چرا کار میکنی؟
یونا:چون پدر بالا سرم نیست
کوک:..
*با این حرف یونا کوک مکثی کرد و سرش رو برد پایین
کوک:...معذرت میخوام
یونا:نه نه مشکلی نیس سوال بود بلاخره
*سکوت به مدت ۴ دقیقه همه جا رو برداشته بود
یونا:خ..خب من دیگه برم
کوک:صبر کن یونا..ام...مشکلی نداری یونا صدات کنم؟
یونا:نه نه مشکلی نیس🙂
کوک:منشی یونا...هه قشنگه
یونا:م...م..منشی؟؟!!
کوک:فردا.....ساعت ۸...نه نه...۸ونیم بیا شرکت لباس درست بپوش میخوام به بقیه معرفیت کنم
یونا:چی؟جدی نمیگین که
کوک:من هیچوقت با کسی شوخی ندارم خیلی رک و جدی میگم فردا باید بیای
یونا:ولی من قبول نمیکنم
کوک:آها...پس بزار ببینم بعد اینکه بفهمی حقوقت بیشتر از اون چیزی که فکر کنی میره بالا میشه بازم سر حرفت هستی!
یونا:م..منظورت..ون اینه...
کوک:درسته
یونا:خدا نگه دار
کوک:عه..ک..جا..
ویو کوک
نزاشت حرفم و کامل بزنم و زود رفت
ویو یونا
[در زدن]
یونا:مامان....میشه در و باز کنی
م.یونا:برو همانجایی که بودی
یونا:مامان خواهش میکنم
م.یونا:برو نمیخوام ببینمت برو اینجا نیا
یونا:..م..مامان واقعا داری ولم میکنی؟!
م.یونا:اره
یونا:واقعا داری میگی جدی ای؟
م.یونا:گمشو گفتم!
بدون اینکه دیگه حرفی بزنم از کنار در آروم آروم دور شدم و رفتم تو خیابونا
یونا:باورم نمیشه...
اشگ تو چشام جمع شده بود!
ویو کوک
داشتم خیابونارو دور میزدم که
یونا:آیشش چیکار کنم..
یونا درحال حرکت بود که متوجه شد یه ماشین پشتش داره بصورت آروم حرکت میکنه کمی میترسه ولی برمیگرده تا ببینه کیه..و وقتی برگشت ماشین یکمی نزدیک تر به یونا شد
یونا:ر...رئیس؟
کوک:گفتم که میخوام خانوادت رو ببینم
یونا:شوخی میکنید؟
کوک:من با کسی شوخی ندارم
یونا: ببخشیدا آخه الان؟این وقت شب؟ساعت ۹شبه
کوک:بشین برسونمت
یونا:نه ممنون شما زودتر برید
کوک:بشین
یونا:من راحتم شما بفرمائید میخوامپیاده روی کنم
کوک:کیم یونا..
یونا:بله
کوک:میدونستی خیلی لجبازی
یونا:بله در جریانم
کوک:آفرین پس بشین
یونا:رئیس شما زودتر برید من شاید میخوام پیاده روی کنم
کوک:مگه من این اجازه رو به شما دادم؟بت گفتم بری تو خیابون قدم بزنی یا بری خونه با خانوادت صحبت کنی؟
یونا:رئیس آخه چه کاریه که انقد مهمه
کوک:به شماهم باید توضیح بدم؟
یونا:نه خیلی ممنون
کوک:پس لطفا بشین باهات حرف دارم
یونا:خیلی خب
کوک:ممنون
سوار ماشین شدم..
یونا:میشنوم
کوک:چند سالته...یادمه استخدامت کردم ولی سنتو نپرسیدم
یونا:چرا سن کارگرا براتون مهم نیس؟
کوک:چون کار ما سن و سال نداره بجز کار شما
یونا:آهان...من ۱۸سالمه
کوک:جان؟؟؟؟۱۸سالته؟؟؟
یونا:بله
کوک:بچه جون تو الان باید درس بخونی چرا کار میکنی؟
یونا:چون پدر بالا سرم نیست
کوک:..
*با این حرف یونا کوک مکثی کرد و سرش رو برد پایین
کوک:...معذرت میخوام
یونا:نه نه مشکلی نیس سوال بود بلاخره
*سکوت به مدت ۴ دقیقه همه جا رو برداشته بود
یونا:خ..خب من دیگه برم
کوک:صبر کن یونا..ام...مشکلی نداری یونا صدات کنم؟
یونا:نه نه مشکلی نیس🙂
کوک:منشی یونا...هه قشنگه
یونا:م...م..منشی؟؟!!
کوک:فردا.....ساعت ۸...نه نه...۸ونیم بیا شرکت لباس درست بپوش میخوام به بقیه معرفیت کنم
یونا:چی؟جدی نمیگین که
کوک:من هیچوقت با کسی شوخی ندارم خیلی رک و جدی میگم فردا باید بیای
یونا:ولی من قبول نمیکنم
کوک:آها...پس بزار ببینم بعد اینکه بفهمی حقوقت بیشتر از اون چیزی که فکر کنی میره بالا میشه بازم سر حرفت هستی!
یونا:م..منظورت..ون اینه...
کوک:درسته
یونا:خدا نگه دار
کوک:عه..ک..جا..
ویو کوک
نزاشت حرفم و کامل بزنم و زود رفت
ویو یونا
[در زدن]
یونا:مامان....میشه در و باز کنی
م.یونا:برو همانجایی که بودی
یونا:مامان خواهش میکنم
م.یونا:برو نمیخوام ببینمت برو اینجا نیا
یونا:..م..مامان واقعا داری ولم میکنی؟!
م.یونا:اره
یونا:واقعا داری میگی جدی ای؟
م.یونا:گمشو گفتم!
بدون اینکه دیگه حرفی بزنم از کنار در آروم آروم دور شدم و رفتم تو خیابونا
یونا:باورم نمیشه...
اشگ تو چشام جمع شده بود!
ویو کوک
داشتم خیابونارو دور میزدم که
- ۴.۴k
- ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط