+جان سپاریم...بگو...میشنوم...
+جان سپاریم...بگو...میشنوم...
_تویه آزمون برای تخفیف دوره ی آموزشی نفراول شدم...نفردومم..اون پسره..اسمشو نمیگم...چون باهربارگفتنش اشک توچشام جمع میشه...دوتا رتبه اولی درکنارهم میتونستن برای گروه اساتیدمون خیلی سودآورباشن چه ازنظرمالی وچه جایگاهی...
خیلی باهاش لج بودم...ازش متنفربودم...باراولی که باهاش درگیرشدم رو خوب یادمه....
توی یه کافی شاپ نزدیک میدون دانشگاه داشتم قهوه میخوردم...درواقع هنوزداغ بود و دست بهش نزده بودم...اومده بود مثلا برام خطو نشون بکشه که تونمیتونی ازمن بهترباشی...من توروشکستت میدم...
_سلام خانوم فرهمند...
+علیک...بفرمیایید کاری داشتین؟
_خواستم بگم یه دخترسطح پایین ازطبقات پایین جامعه به هیچ وجه نمیتونه رودستم بلند بشه...فهمیدی جوجه شهرستانی...
خیلی ریلکس بهش جواب دادم...
+حالا چراعصبانی میشی..بفرما بشین...
_خوبه...همینم کم مونده باتو سریه میزبشینم...
+حالا که چیزی نشده...فقط بهت بگم...یه جوجه شهرستانی میتونه کاری کنه که تو عامل خنده ی تمام افراد حاضرتوی کافه یاشی...ملتفتی...
_هه کارامثال توفقط تهدیده یاکاره دیگه هم بلدی...
+حالا که خودتونو درحد ارباب من میدونین...بشینین تا این خدمتکاریه سری مساعل رو حل کنه ...این طورنیست آقای سطح بالا...؟
_خوبه...پس بیا مث خدمتکارصندلیمو چفت کن...خانوم فرررهمننند....
تودلم گفتم ..الان برات چنان چفتش کنم که روده هاتم چفت شن...ژست جنتلمنا رو گرفت...یه جوری همه به ما نگاه میکردن....تااومد بشینه صندلیو هل دادم یه طرف دیگه باماتحتش خورد زمین...همه قاه قاه میخندیدن...وحالا وقت نمایش دوم بود...قهومو تودستم گرفتم و بالا سرش وایستادم که داشت بم ناسزا میگفت....یهو خودمو زدم به اون راه...
_اوا ببخشین آقا ساعتو میخواستین واقعا من یه خنگم و دستمو که توش ساعت نبودو نمادین برگردوندم که قهوه ی داغ پاشید روی صورتش و کت گرون قیمتش....واقعا دلم خنک شد...گفتم اوخ ببخشید کلاسم داره شروع میشه...لطفا خودتون حساب کنید...بای...
توی راه وقتی داشتم میرفتم...گفت حالمو میگیره...بدجورم گرفت...یه ساعت بعد سرکلاس لباسش عوض شده بود...ازدروارد دانشگاه که شدم همه یه جوری منو نگاه میکردن...
یه چهارپنج نفری هم بهم تبریک گفتن...ولی نمیدونم چرا...وقتی کلاس شروع شد اومدکنارم نشست معذب بودم ولی پررو...استاد که وارد کلاس شد اول بهم تبریک گفت..دیگه عصبی شدم دادزدم....
_عهه ازصبح تاحالا هی دارین تبریک میگین اخه واسه چی؟چرا؟ای وای...خدااا
یهو پرید وسط حرفام...
+عه ...عزیزم دکترکه گفت استرس و عصبانیت ممکنه واست خطرناک باشه...باززدی زیرقولتا...
ابروم پرید بالا...گفتم این آقا یه ریگی به کفشش هست
_چی داری میگی...حیا رو ماشالله قورت دادی رفته ها؟؟؟به منم نگوعزیزم ...عزیزم عمه ی گرامیته...
فهمیدی؟
+ببخشید استاد بازاین خانوم ما عصبانی شده اشکال نداره...عزیزم...بیا بشین بسه دیگه ...
تاآخرکلاس هیچی نگفتم سرخ شدم...خانوم ما...به چه جرعتی ازمن به عنوان همسرش یاد میکنه...آخرسرم فهمیدم قبل من اومده بود دانشگاه شایعه کرده بود ماخیلی وقته نامزدیمو ناخواسته تو دوران نامزدی باردارشدمه و دیگه عروسی نمیگیریم...تازه شیرینی هم پخش کرده....وای نمیدونی چه بلایی سرش آوردم...
+چه بلایی؟
_یه اردو خورده بود به تورمون ...اردوی دانشجویی توی روستاهای فقیر...یه هفته اسکان داشتیم بعدم فهمیدم بااون کسایی که بهم تبریک گفتن و واون استاد هماهنگ کرده بود که یه شوخی باهام بکنن منظورم همون قضیه ی بارداریه...میخواست حالمو بگیره...توی تقسیم وظایف چایی و آشپزی کلا افتاد روی گروه ما که اونم توش بود...منم که کلا خودمو زدم به اینکه آشپزی بلد نیستم و یه بارچایی درست کردم ازعمد خیلی غلیظ و یه باردیگه هم خیلی رقیق که آقا ایراد گرفت..منم که دیدم فرصت جوره گفتم حالا نه اینکه شما خیلی خوب بلدی چای درست کنی...؟؟؟
طلبکارانه جواب داد
+بعله بلدم...
_بسم الله ...این گوی اینم میدان....
چایی درست کردنو به گردن گرفت...خوشحال ازاینکه خرش کرده باشم یه فکرشیطانی به ذهنم رسید....
+چی؟
_الان میگم......صبح خوابالود برای چای درست کردن ازخواب پاشد وقتی داشت آبجوشو خالی میکرد توی فلاسکا فکر کردم که یه کاری کنم چاییش بدمزه شه استاداو مسعولا و رفیقاش مسخرش کنن...حواسش پیش آبجوشا بود نمیدونست که پشت سرشم که یه دفعه یه چیزیو حس کردم روی پام میخزه..قفل کردم خم شدم ببینم چیه که بادیدن مار جیغ فرابنفشی کشیدم که هم اون تماما سوخت هم پای من....اون ازآبجوش من از جای دندونای اون مار...خدارو شکرمار بی خطری بود یعنی سم نداشت ولی دندوناش درد داشت...باکلی کمک اون تونستم مارو ازپام جداکنم...ولی تمام بدنش بدجوری سوخته بود...جوری که بعضی جاهاشم باید پانسمان میشد...معاینش کردم...بیچاره ازدرد نم
_تویه آزمون برای تخفیف دوره ی آموزشی نفراول شدم...نفردومم..اون پسره..اسمشو نمیگم...چون باهربارگفتنش اشک توچشام جمع میشه...دوتا رتبه اولی درکنارهم میتونستن برای گروه اساتیدمون خیلی سودآورباشن چه ازنظرمالی وچه جایگاهی...
خیلی باهاش لج بودم...ازش متنفربودم...باراولی که باهاش درگیرشدم رو خوب یادمه....
توی یه کافی شاپ نزدیک میدون دانشگاه داشتم قهوه میخوردم...درواقع هنوزداغ بود و دست بهش نزده بودم...اومده بود مثلا برام خطو نشون بکشه که تونمیتونی ازمن بهترباشی...من توروشکستت میدم...
_سلام خانوم فرهمند...
+علیک...بفرمیایید کاری داشتین؟
_خواستم بگم یه دخترسطح پایین ازطبقات پایین جامعه به هیچ وجه نمیتونه رودستم بلند بشه...فهمیدی جوجه شهرستانی...
خیلی ریلکس بهش جواب دادم...
+حالا چراعصبانی میشی..بفرما بشین...
_خوبه...همینم کم مونده باتو سریه میزبشینم...
+حالا که چیزی نشده...فقط بهت بگم...یه جوجه شهرستانی میتونه کاری کنه که تو عامل خنده ی تمام افراد حاضرتوی کافه یاشی...ملتفتی...
_هه کارامثال توفقط تهدیده یاکاره دیگه هم بلدی...
+حالا که خودتونو درحد ارباب من میدونین...بشینین تا این خدمتکاریه سری مساعل رو حل کنه ...این طورنیست آقای سطح بالا...؟
_خوبه...پس بیا مث خدمتکارصندلیمو چفت کن...خانوم فرررهمننند....
تودلم گفتم ..الان برات چنان چفتش کنم که روده هاتم چفت شن...ژست جنتلمنا رو گرفت...یه جوری همه به ما نگاه میکردن....تااومد بشینه صندلیو هل دادم یه طرف دیگه باماتحتش خورد زمین...همه قاه قاه میخندیدن...وحالا وقت نمایش دوم بود...قهومو تودستم گرفتم و بالا سرش وایستادم که داشت بم ناسزا میگفت....یهو خودمو زدم به اون راه...
_اوا ببخشین آقا ساعتو میخواستین واقعا من یه خنگم و دستمو که توش ساعت نبودو نمادین برگردوندم که قهوه ی داغ پاشید روی صورتش و کت گرون قیمتش....واقعا دلم خنک شد...گفتم اوخ ببخشید کلاسم داره شروع میشه...لطفا خودتون حساب کنید...بای...
توی راه وقتی داشتم میرفتم...گفت حالمو میگیره...بدجورم گرفت...یه ساعت بعد سرکلاس لباسش عوض شده بود...ازدروارد دانشگاه که شدم همه یه جوری منو نگاه میکردن...
یه چهارپنج نفری هم بهم تبریک گفتن...ولی نمیدونم چرا...وقتی کلاس شروع شد اومدکنارم نشست معذب بودم ولی پررو...استاد که وارد کلاس شد اول بهم تبریک گفت..دیگه عصبی شدم دادزدم....
_عهه ازصبح تاحالا هی دارین تبریک میگین اخه واسه چی؟چرا؟ای وای...خدااا
یهو پرید وسط حرفام...
+عه ...عزیزم دکترکه گفت استرس و عصبانیت ممکنه واست خطرناک باشه...باززدی زیرقولتا...
ابروم پرید بالا...گفتم این آقا یه ریگی به کفشش هست
_چی داری میگی...حیا رو ماشالله قورت دادی رفته ها؟؟؟به منم نگوعزیزم ...عزیزم عمه ی گرامیته...
فهمیدی؟
+ببخشید استاد بازاین خانوم ما عصبانی شده اشکال نداره...عزیزم...بیا بشین بسه دیگه ...
تاآخرکلاس هیچی نگفتم سرخ شدم...خانوم ما...به چه جرعتی ازمن به عنوان همسرش یاد میکنه...آخرسرم فهمیدم قبل من اومده بود دانشگاه شایعه کرده بود ماخیلی وقته نامزدیمو ناخواسته تو دوران نامزدی باردارشدمه و دیگه عروسی نمیگیریم...تازه شیرینی هم پخش کرده....وای نمیدونی چه بلایی سرش آوردم...
+چه بلایی؟
_یه اردو خورده بود به تورمون ...اردوی دانشجویی توی روستاهای فقیر...یه هفته اسکان داشتیم بعدم فهمیدم بااون کسایی که بهم تبریک گفتن و واون استاد هماهنگ کرده بود که یه شوخی باهام بکنن منظورم همون قضیه ی بارداریه...میخواست حالمو بگیره...توی تقسیم وظایف چایی و آشپزی کلا افتاد روی گروه ما که اونم توش بود...منم که کلا خودمو زدم به اینکه آشپزی بلد نیستم و یه بارچایی درست کردم ازعمد خیلی غلیظ و یه باردیگه هم خیلی رقیق که آقا ایراد گرفت..منم که دیدم فرصت جوره گفتم حالا نه اینکه شما خیلی خوب بلدی چای درست کنی...؟؟؟
طلبکارانه جواب داد
+بعله بلدم...
_بسم الله ...این گوی اینم میدان....
چایی درست کردنو به گردن گرفت...خوشحال ازاینکه خرش کرده باشم یه فکرشیطانی به ذهنم رسید....
+چی؟
_الان میگم......صبح خوابالود برای چای درست کردن ازخواب پاشد وقتی داشت آبجوشو خالی میکرد توی فلاسکا فکر کردم که یه کاری کنم چاییش بدمزه شه استاداو مسعولا و رفیقاش مسخرش کنن...حواسش پیش آبجوشا بود نمیدونست که پشت سرشم که یه دفعه یه چیزیو حس کردم روی پام میخزه..قفل کردم خم شدم ببینم چیه که بادیدن مار جیغ فرابنفشی کشیدم که هم اون تماما سوخت هم پای من....اون ازآبجوش من از جای دندونای اون مار...خدارو شکرمار بی خطری بود یعنی سم نداشت ولی دندوناش درد داشت...باکلی کمک اون تونستم مارو ازپام جداکنم...ولی تمام بدنش بدجوری سوخته بود...جوری که بعضی جاهاشم باید پانسمان میشد...معاینش کردم...بیچاره ازدرد نم
۵۱.۴k
۲۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.