پارت صدوپنجاه و یک....
#پارت صدوپنجاه و یک....
#کارن..
جانان پوفی کشید و پاکش کرد ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت یکی از فروشگاه های که واسه خفتمون لباس داشته باشه نخوایم چند جا بریم وقتی رسیدیم با هم وارد شدیم اول به طرف لباس زنونه رفتیم داشتم میگشتم واسه خودم بینشون که یه لباس قرمز چشمم رو گرفت به فروشنده گفتم سایز جانان بیاره و جانانم به زور کرد اتاق پرو بعد از چند دقیقه لباس رو اورد واسمون دادم دست جانان و منتظر شدم بپوشه ...
10دقیقه ای منتظر موندم که جانان اومد بیرون به طرفش رفتم و گفتم:
چرا نشون من ندادی ببینم توی تنت ...اصلا خوب بود...اندازه بود...
جانان: اولا دلم خواست دوما اره خوب بود همینو بر میدادم با این که حرصم گرفته بود ولی چیزی نگفتمچبعد تلافی میکنم ...
رفتیم قسمت لباس مردونه ....
جانان میگفت مشکی بردارم بخاطر همین مشکی برداشتیم کت و شلوار ...
کراوات هم قرمز برداشتم تا با لباس جانان ست باشه کیف و کفش ست لباس جانان رو هم برداشتیم و همگی رو حساب کردم و سوار ماشین سوار شدیم به کارین گفته بودم واسه جانان وقت ارایش گاه بگیره بردمش دم ارایشگاه اونم لباسش رو برداشت و منم کارتم رو دادم دستش برای حساب...
جانان رفت منم رفتم خونه کمک کارین یه سری کارا رو انجام دادیم با هم بعد از ناهار خودم و کامین و تیام رفتیم ارایشگاه ...این وسط کامین و تیام هم منو تیکه بارون کردن ...
خلاصه ساعت 5/30 عصر بود ما کارمون رو تموم شد به کارین زنگ زدم گفت که تا 10دقیقه دیگه کارشون تمومه با بچه ها همگی رفتیم سمت ارایشگاه ...
زنگ زدم که بیان بالا منتظریم بعد از چند دقیقه واسه خودم با دستگاه پخش مشغول بود که جانان سوار شد نگاهی بهش کردم شال حریر مشکی بزرگی که تا روی شونه هاش رو پوشونده بود انداخته بود روی سرش ...
من: بردار ببینم چه کارت کردن از لولو بودن تغییر موضع دادای یا هنوز همونی...
جانان: خودت لولویی من خیلی هم خوشگلم...دلتم بخواد ...
همینی که هست...
من: چه کنیم دیگه مجبوریم تحمل کنیم ....حیف شدم...
جانان: اونی که حیف شده منم نه تو...
من: باشه گلم ولی نه خوب شدی امید وار شدم...
کارد میزدی خونش در نمی اومد...
سرحال رفتم سمت اتلیه قرار بود عکس بگیریم با بچه ها...
بعد از عکس های خانوادگی چند تا تکی از خودم و جانان و یکی هم دونفری هم گرفیتم البته با کلی نق و غر از طرف جانان....
تقریبا ساعت7/30بود که از اتلیه اومدیم بیرون و رفتیم سمت عمارت ...
تا رسیدیم همگی رفتیم سمت یه میز بزرگ که واسه خودمون گذاشته بودم رفتیم و نشستیم کم کم مهمون ها هم میاومدن
برای خوشامد خودم و جانان بلند شدیم بازوم رو گرفتم سمتش با اکراه دستش رو دور دستم حلقه کرد رفتیم طرف مهمون ها مشغول خوشامد شدیم...
داشتم با یکی از از مهمون ها مشغول صحبت بود که نظر به ورودی باغ جمع شد
#کارن..
جانان پوفی کشید و پاکش کرد ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت یکی از فروشگاه های که واسه خفتمون لباس داشته باشه نخوایم چند جا بریم وقتی رسیدیم با هم وارد شدیم اول به طرف لباس زنونه رفتیم داشتم میگشتم واسه خودم بینشون که یه لباس قرمز چشمم رو گرفت به فروشنده گفتم سایز جانان بیاره و جانانم به زور کرد اتاق پرو بعد از چند دقیقه لباس رو اورد واسمون دادم دست جانان و منتظر شدم بپوشه ...
10دقیقه ای منتظر موندم که جانان اومد بیرون به طرفش رفتم و گفتم:
چرا نشون من ندادی ببینم توی تنت ...اصلا خوب بود...اندازه بود...
جانان: اولا دلم خواست دوما اره خوب بود همینو بر میدادم با این که حرصم گرفته بود ولی چیزی نگفتمچبعد تلافی میکنم ...
رفتیم قسمت لباس مردونه ....
جانان میگفت مشکی بردارم بخاطر همین مشکی برداشتیم کت و شلوار ...
کراوات هم قرمز برداشتم تا با لباس جانان ست باشه کیف و کفش ست لباس جانان رو هم برداشتیم و همگی رو حساب کردم و سوار ماشین سوار شدیم به کارین گفته بودم واسه جانان وقت ارایش گاه بگیره بردمش دم ارایشگاه اونم لباسش رو برداشت و منم کارتم رو دادم دستش برای حساب...
جانان رفت منم رفتم خونه کمک کارین یه سری کارا رو انجام دادیم با هم بعد از ناهار خودم و کامین و تیام رفتیم ارایشگاه ...این وسط کامین و تیام هم منو تیکه بارون کردن ...
خلاصه ساعت 5/30 عصر بود ما کارمون رو تموم شد به کارین زنگ زدم گفت که تا 10دقیقه دیگه کارشون تمومه با بچه ها همگی رفتیم سمت ارایشگاه ...
زنگ زدم که بیان بالا منتظریم بعد از چند دقیقه واسه خودم با دستگاه پخش مشغول بود که جانان سوار شد نگاهی بهش کردم شال حریر مشکی بزرگی که تا روی شونه هاش رو پوشونده بود انداخته بود روی سرش ...
من: بردار ببینم چه کارت کردن از لولو بودن تغییر موضع دادای یا هنوز همونی...
جانان: خودت لولویی من خیلی هم خوشگلم...دلتم بخواد ...
همینی که هست...
من: چه کنیم دیگه مجبوریم تحمل کنیم ....حیف شدم...
جانان: اونی که حیف شده منم نه تو...
من: باشه گلم ولی نه خوب شدی امید وار شدم...
کارد میزدی خونش در نمی اومد...
سرحال رفتم سمت اتلیه قرار بود عکس بگیریم با بچه ها...
بعد از عکس های خانوادگی چند تا تکی از خودم و جانان و یکی هم دونفری هم گرفیتم البته با کلی نق و غر از طرف جانان....
تقریبا ساعت7/30بود که از اتلیه اومدیم بیرون و رفتیم سمت عمارت ...
تا رسیدیم همگی رفتیم سمت یه میز بزرگ که واسه خودمون گذاشته بودم رفتیم و نشستیم کم کم مهمون ها هم میاومدن
برای خوشامد خودم و جانان بلند شدیم بازوم رو گرفتم سمتش با اکراه دستش رو دور دستم حلقه کرد رفتیم طرف مهمون ها مشغول خوشامد شدیم...
داشتم با یکی از از مهمون ها مشغول صحبت بود که نظر به ورودی باغ جمع شد
۱۲.۴k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.