دو پارتی
#دو_پارتی
#من_فقط_عاشق_توام
#تهیونگ
#Part۱
امروز قرار بود با تهیونگ برم رستوران.
چند ماهی از نامزد بودنمون میگذره و من واقعا دوسش دارم!!
رفتم حموم و دوش گرفتم تا برای رفتن به رستوران آماده باشم.
•••••••••••
قرار بود امروز ا.ت رو ببینم...
من واقعا دوسش دارم و اون خیلی خاصه!!
رفتم حموم و آماده شدم تا برم دنبال ا.ت با اینکه هنوز زوده ولی برای دیدنش لحظه شماری میکنم!!
ته اومد و سوار ماشین شدم.
سلااامممم
با خوشحالی گفتم.
ته با لبخند همیشگیش(مستطیلی🥲😭) اومد و محکم بغلم کرد و منو بوسید.
به سمت رستوران حرکت کردیم.
پیاده شدیم و رفتیم داخل.
ته کلی غذا سفارش داده بود، حقم داشت آخه حسابی گشنم بود!!
نشستیم سر میز...داشتم بستنی میخوردم که ریخت رو لباسم.
_اوه اوه
ته اومد و با دستمال لباسمو پاک کرد.
و تیکه ای که گوشه لبم بود روهم پاک کرد و بعد دوباره منو بوسید.
با لبخند ازم فاصله گرفت و نشست سر جاش.
بعد از کلی حرف زدن و .....
یهو یه دختر نشست روی صندلی نزدیک تهیونگ.
با لباس خیلی زشت و زرق و برق!! عصبانی شده بودم!! اون کیه؟؟
_تو...تو اینجا...اینجا چیکار میکنی؟؟
تهیونگ دختره رو میشناخت؟؟
با تعجب به هردوشون نگاه میکردم.
~تو خودت قول دادی که باهام ازدواج میکنی
ته رنگ صورتش عوض شد!! با ترس به ا.ت نگاه کرد.
چـ ..چی؟؟؟
~ببین خانم...این پسر قول داد باهام ازدواج میکنه اما خانواده بی رحمش نزاشتن، الانم منو دوست داره و فقط میخواد تورو بازی بده
_چی میگییی؟؟؟
دختره بلند شد و روی ته نشست و بغلش کرد.
سریع از روی صندلی بلند شدم و کیفمو برداشتم.
باورم نمیشد!!!
_ا.ت کجا؟؟؟
ته دختره رو با حرص پرت کرد روی زمین و دویید سمت ا.ت.
دیگه تموم شد
با پشت دستم اشکمو پاک کردم و سریع از رستوران زدم بیرون.
•••••••••••
با عصبانیت به صورت دختره سیلی زدم.
_امیدوارم بمیریییی
داد زدم و دنبال ا.ت رفتم اما اون رفته بود!!!!
تا پاسی از شب بی هوا تو خیابونا میگشتم.
چرا این اتفاق افتاده؟؟ تازه نه تنها خانواده ام مخالف بود منم بودم.
ازش خوشم نمیومد و چون کسی نبود که عاشقم باشه مجبور بودم تا باهاش باشم...
#من_فقط_عاشق_توام
#تهیونگ
#Part۱
امروز قرار بود با تهیونگ برم رستوران.
چند ماهی از نامزد بودنمون میگذره و من واقعا دوسش دارم!!
رفتم حموم و دوش گرفتم تا برای رفتن به رستوران آماده باشم.
•••••••••••
قرار بود امروز ا.ت رو ببینم...
من واقعا دوسش دارم و اون خیلی خاصه!!
رفتم حموم و آماده شدم تا برم دنبال ا.ت با اینکه هنوز زوده ولی برای دیدنش لحظه شماری میکنم!!
ته اومد و سوار ماشین شدم.
سلااامممم
با خوشحالی گفتم.
ته با لبخند همیشگیش(مستطیلی🥲😭) اومد و محکم بغلم کرد و منو بوسید.
به سمت رستوران حرکت کردیم.
پیاده شدیم و رفتیم داخل.
ته کلی غذا سفارش داده بود، حقم داشت آخه حسابی گشنم بود!!
نشستیم سر میز...داشتم بستنی میخوردم که ریخت رو لباسم.
_اوه اوه
ته اومد و با دستمال لباسمو پاک کرد.
و تیکه ای که گوشه لبم بود روهم پاک کرد و بعد دوباره منو بوسید.
با لبخند ازم فاصله گرفت و نشست سر جاش.
بعد از کلی حرف زدن و .....
یهو یه دختر نشست روی صندلی نزدیک تهیونگ.
با لباس خیلی زشت و زرق و برق!! عصبانی شده بودم!! اون کیه؟؟
_تو...تو اینجا...اینجا چیکار میکنی؟؟
تهیونگ دختره رو میشناخت؟؟
با تعجب به هردوشون نگاه میکردم.
~تو خودت قول دادی که باهام ازدواج میکنی
ته رنگ صورتش عوض شد!! با ترس به ا.ت نگاه کرد.
چـ ..چی؟؟؟
~ببین خانم...این پسر قول داد باهام ازدواج میکنه اما خانواده بی رحمش نزاشتن، الانم منو دوست داره و فقط میخواد تورو بازی بده
_چی میگییی؟؟؟
دختره بلند شد و روی ته نشست و بغلش کرد.
سریع از روی صندلی بلند شدم و کیفمو برداشتم.
باورم نمیشد!!!
_ا.ت کجا؟؟؟
ته دختره رو با حرص پرت کرد روی زمین و دویید سمت ا.ت.
دیگه تموم شد
با پشت دستم اشکمو پاک کردم و سریع از رستوران زدم بیرون.
•••••••••••
با عصبانیت به صورت دختره سیلی زدم.
_امیدوارم بمیریییی
داد زدم و دنبال ا.ت رفتم اما اون رفته بود!!!!
تا پاسی از شب بی هوا تو خیابونا میگشتم.
چرا این اتفاق افتاده؟؟ تازه نه تنها خانواده ام مخالف بود منم بودم.
ازش خوشم نمیومد و چون کسی نبود که عاشقم باشه مجبور بودم تا باهاش باشم...
۱۰.۶k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.