عمارت

#عمارت
#part۷





من مجبور شدم کار کنم و الانم بخاطر همین اینجام
با لبخند تموم کردم حرفمو.
&اوه...دختر کل شجرنامه زندگیتو برام گفتی
و خندید، منم خندیدم.
اونم لباساشو پوشید و باهم رفتیم پایین. خوشحالم که تنها نیستم! دختری تقریبا هم قد من بود ولی یکم از من کوتاه تر، صورت کمی تپل و سفیدی داشت و لبای قنچه ای و اندام متوسط روبه لاغری...موهای مشکی کوتاه.
دوتایی رفتیم پایین و آجوما که اسمش رو نمیدونم بهمون کار داد تا دوتایی انجام بدیم.
کلی باهم خندیدیم و حرف زدیم! اونم راجب گذشته و زندگیش حرف زد! مثل اینکه یه دوره افسردگی داشته! مثل من! نصف عمارت رو تقریبا بهم نشون داد! چون زیادی بزرگ بود!
ساعت 9:00 شب بود! کارامون تموم شده بود!
داشتم لباسامو در میاوردم که...
آجوما: ا.ت عزیزم نباید لباساتو فعلا در بیاری
با لبخند نگاش کردم.
+چرا؟ آخه من کارمو تموم کردم
آجوما: آره عزیزم میدونم، ولی تا وقتی که ارباب بیاد باید صبر کنیم و شام رو باهاش بخوریم
+چی؟ شام رو...شامو با اون میخوریم؟
با تعجب پرسیدم.
آجوما: اره عزیزم



من انقد زود زود پارتارو میزارم دلتون میاد حمایت نکنیددد؟؟؟🥺💔
دیدگاه ها (۰)

#دو_پارتی #من_فقط_عاشق_توام#تهیونگ#Part۱امروز قرار بود با ته...

#دو_پارتی #من_فقط_عاشق_توام #تهیونگ#Part۲اما بعد از ا.ت!!!کل...

#عمارت #part۶برگشتم سمت صدا. یه دختر با موهای بور و چشمای آب...

#عمارت#part۵••••••••••••••••صبح با صدای آلارم گوشی پاشدم.سری...

رمان ( عمارت ارباب)

پارت 6 که.... قلب دو تاشون تند میزد که چند ثانیه همینجوری ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط