شاعر سعید بیابانکی

شاعر: سعید بیابانکی
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم
تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم
چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم
همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم
خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم
شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ....
دیدگاه ها (۱)

ای چشم تو دلفریب و جادودر چشم تو خیره چشم آهودر چشم منی و غا...

عشق تو منطقیعشق من شاعرانهسرم را روی بالشی از سنگ می‌گذارمسر...

از گریه گر گرفته به گهواره کودکم قلبم به شوق توست که دلتنگ م...

چشمم به حرف آمده و بی قرار، لبکی بشکند سکوت مرا بی گدار، لبت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط