🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت194
#جلد_دوم
شاهین که ایستاده بود رو به من کرد و گفت
_ پس با هم بریم
مانتومو تن کردم و سوئیچ رو برداشتم از خونه بیرون زدم شاهین کنارم روی صندلی جلو نشست و گفت
_خوبه که ماشین داری بهتره منم یکی بگیرم اینجا بدون ماشین ا
آدم گیر میکنه
بدون اینکه نگاهش کنم ماشین رو روشن کردم و گفتم
آره بهتره که یه ماشین بگیری و مزاحم من نشی
_به نظرت بهتر نیست کیمیا رو ببریم تهران؟
اینو شاهین گفته بود و من نگران به سمتش چرخیدم و گفتم
نه نمیشه کیمیا رو ببری تهران اهورا این جا میمونه و من اسیر میشم بین شیراز و تهران اخماش تو هم رفت و گفت
_ میشه اسم شوهر تو انقدر جلوی من نیاری؟
بی اعتنا و حرفش گفتم به پدر و مادرش خبر دادی میدونن چه اتفاقی افتاده ؟
سریع واکنش نشان داد و گفت
_ نه بهشون هیچی نگفتم عمو ناراحتی قلبی داره اینو بشنوه از پا در میاید نمی خوام حرف بزنم تا ببینم چی پیش میاد .
شونه ای بالا انداختم و به سمت بیمارستان رفتیم وقتی به اونجا رسیدیم و با دکتر کیمیا حرف زدم خبرهای خوبی برامون نداشت وضعیتش کاملاً خطرناک بود و هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی بیفته هیچ نقطه مثبتی نداشت خوشبختانه حال پسرم خوب بود دکترا میگفتن اگه نتونیم کیمیا رو بیدار کنیم ممکنه برای بچههم خطرناک باشه
من واقعاً از شنیدن این خبر داشتم جون میدادم هم شوهرم توی بازداشتگاه بود هم پسرم توی خطر بود و هم این زن روی تخت بیمارستان همه چیز خیلی باهم اتفاق افتاده بود روی یکی از صندلی های توی سالن نشستم و صورتمو با دستام پوشوندم و آروم شروع کردم به گریه کردن
شاهین کنارم نشست و دستمالی به سمتم گرفت و گفت
_ با گریه کردن تو چیزی درست نمیشه فقط باید امیدوار باشیم تا کیمیا زودتر به هوش بیاید و بچه از خطر بگذره.
#خان_زاده
#پارت194
#جلد_دوم
شاهین که ایستاده بود رو به من کرد و گفت
_ پس با هم بریم
مانتومو تن کردم و سوئیچ رو برداشتم از خونه بیرون زدم شاهین کنارم روی صندلی جلو نشست و گفت
_خوبه که ماشین داری بهتره منم یکی بگیرم اینجا بدون ماشین ا
آدم گیر میکنه
بدون اینکه نگاهش کنم ماشین رو روشن کردم و گفتم
آره بهتره که یه ماشین بگیری و مزاحم من نشی
_به نظرت بهتر نیست کیمیا رو ببریم تهران؟
اینو شاهین گفته بود و من نگران به سمتش چرخیدم و گفتم
نه نمیشه کیمیا رو ببری تهران اهورا این جا میمونه و من اسیر میشم بین شیراز و تهران اخماش تو هم رفت و گفت
_ میشه اسم شوهر تو انقدر جلوی من نیاری؟
بی اعتنا و حرفش گفتم به پدر و مادرش خبر دادی میدونن چه اتفاقی افتاده ؟
سریع واکنش نشان داد و گفت
_ نه بهشون هیچی نگفتم عمو ناراحتی قلبی داره اینو بشنوه از پا در میاید نمی خوام حرف بزنم تا ببینم چی پیش میاد .
شونه ای بالا انداختم و به سمت بیمارستان رفتیم وقتی به اونجا رسیدیم و با دکتر کیمیا حرف زدم خبرهای خوبی برامون نداشت وضعیتش کاملاً خطرناک بود و هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی بیفته هیچ نقطه مثبتی نداشت خوشبختانه حال پسرم خوب بود دکترا میگفتن اگه نتونیم کیمیا رو بیدار کنیم ممکنه برای بچههم خطرناک باشه
من واقعاً از شنیدن این خبر داشتم جون میدادم هم شوهرم توی بازداشتگاه بود هم پسرم توی خطر بود و هم این زن روی تخت بیمارستان همه چیز خیلی باهم اتفاق افتاده بود روی یکی از صندلی های توی سالن نشستم و صورتمو با دستام پوشوندم و آروم شروع کردم به گریه کردن
شاهین کنارم نشست و دستمالی به سمتم گرفت و گفت
_ با گریه کردن تو چیزی درست نمیشه فقط باید امیدوار باشیم تا کیمیا زودتر به هوش بیاید و بچه از خطر بگذره.
۷.۲k
۱۰ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.