part 21
part 21
ویو ات
وسایلمو جم کردم خیلی هم گریم میگرفت دلم میخواست گریه کنم دلمم درد میکرد همون دقیقه کوک اومد
کوک:بیا بریم
ات:میشه بکی کجا میریم
کوک:راستش دیگه میریم سئول
ات:یعنی دیگه نمیتونم بیام اینجا
کوک:نه نمیتونی
ات:اما اینجا خونه من بود مامان و بابام اینجا بودن اینجا ازدواج کردن ( بغض)
کوک: میدونم واست خیلی درد ناکه اما تو هم باید تقدیرتو قبول کنی
کوک از اوتاق رفت بیرون
منم از هیچ وقت تقدیرمو قبول نمیکنم
همه سواره ماشین شدن تهیونگ هم منو بزور سواره ماشینش کرد
رفتیم فرودگاه
(رفت سئول)
ویو ات
یه عمارته بزرگی بود خیلی هم خوشکل بود
اسلاید 2 عمارت تهیونگ
وقتی رفتیم عمارت یه خانم میان سال اومد
اجوما:خوش اومدین
تهیونگ:ممنونم
دستمو گرفت و منو برد یه اوتاق هیچی نگفت درو دنبالم بست
یه نفسه عمیقی کشیدم به اوتاق نگاه کردم یه اوتاقه مشکی بود تخت سیاه بود سقفش هم سیاه بود کلان اوتاق سیاه بود رفتم و رویه مبل نشستم دستامو بردم لایه موهام بعد از چند دقیقه تهیونگ وارده اوتاق شد
ات:اینجا چیکار میکنی
تهیونگ:به تو چه اوتاقه خودمه
ات:تو هم میخواهی اینجا بمونی
هیچ جوابی نداد رفت سمته حموم منم رویه تخت نشستم همیجوری تو فکر بود که بعد از چند مین تهیونگ از حموم اومد بیرون یه حوله دوره کمرش بود لباساشو پوشید و از اوتاق رفت بیرون درو هم پشته سرش فقل کرد
رفتم سمته پنچره تهیونگ رو دیدم سواره ماشین شد و رفت منم بی جون رفتم سمته حموم وانو پر از آب کردم و یه نیم تنه با شلوار تا زانوهام پوشیدم به آینه نگاه کردم یه جا صابونی برداشتم و زدم به آینه یه تیکه از شیشه رو برداشتم و تویه وان نشستم به مامانم فکر میکردم و پدرم که چرا منو ول کردن چرا باعث مرگه خانواده تهیونگ شدن من از این زنده گی خسته شدم از همچی خسته شدم بعدش رگه هر دو دستامو با شیشه بریدم خیلی در میکرد اما من دردو حس نمیکردم فقد درده قلبمو حس میکردم دیگه کم کم خوابم اومد سردم شد
ات:ترو خدا اگه کسی هست که دوسم داشته باش باز یکیو بفرست که نجاتم بده اگه نه خوب این دفعه دیگه..............
ادامه ندارد
شوخی کرد 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خوب از حمایتاتون ممنونم خفنایه خودم
بازم اون انگوشتایه کوچپلوتو و خوشکلتو رو بزنید رویه اون قلبه کوچولو باشه😉😉😉😉😉😉🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃
ویو ات
وسایلمو جم کردم خیلی هم گریم میگرفت دلم میخواست گریه کنم دلمم درد میکرد همون دقیقه کوک اومد
کوک:بیا بریم
ات:میشه بکی کجا میریم
کوک:راستش دیگه میریم سئول
ات:یعنی دیگه نمیتونم بیام اینجا
کوک:نه نمیتونی
ات:اما اینجا خونه من بود مامان و بابام اینجا بودن اینجا ازدواج کردن ( بغض)
کوک: میدونم واست خیلی درد ناکه اما تو هم باید تقدیرتو قبول کنی
کوک از اوتاق رفت بیرون
منم از هیچ وقت تقدیرمو قبول نمیکنم
همه سواره ماشین شدن تهیونگ هم منو بزور سواره ماشینش کرد
رفتیم فرودگاه
(رفت سئول)
ویو ات
یه عمارته بزرگی بود خیلی هم خوشکل بود
اسلاید 2 عمارت تهیونگ
وقتی رفتیم عمارت یه خانم میان سال اومد
اجوما:خوش اومدین
تهیونگ:ممنونم
دستمو گرفت و منو برد یه اوتاق هیچی نگفت درو دنبالم بست
یه نفسه عمیقی کشیدم به اوتاق نگاه کردم یه اوتاقه مشکی بود تخت سیاه بود سقفش هم سیاه بود کلان اوتاق سیاه بود رفتم و رویه مبل نشستم دستامو بردم لایه موهام بعد از چند دقیقه تهیونگ وارده اوتاق شد
ات:اینجا چیکار میکنی
تهیونگ:به تو چه اوتاقه خودمه
ات:تو هم میخواهی اینجا بمونی
هیچ جوابی نداد رفت سمته حموم منم رویه تخت نشستم همیجوری تو فکر بود که بعد از چند مین تهیونگ از حموم اومد بیرون یه حوله دوره کمرش بود لباساشو پوشید و از اوتاق رفت بیرون درو هم پشته سرش فقل کرد
رفتم سمته پنچره تهیونگ رو دیدم سواره ماشین شد و رفت منم بی جون رفتم سمته حموم وانو پر از آب کردم و یه نیم تنه با شلوار تا زانوهام پوشیدم به آینه نگاه کردم یه جا صابونی برداشتم و زدم به آینه یه تیکه از شیشه رو برداشتم و تویه وان نشستم به مامانم فکر میکردم و پدرم که چرا منو ول کردن چرا باعث مرگه خانواده تهیونگ شدن من از این زنده گی خسته شدم از همچی خسته شدم بعدش رگه هر دو دستامو با شیشه بریدم خیلی در میکرد اما من دردو حس نمیکردم فقد درده قلبمو حس میکردم دیگه کم کم خوابم اومد سردم شد
ات:ترو خدا اگه کسی هست که دوسم داشته باش باز یکیو بفرست که نجاتم بده اگه نه خوب این دفعه دیگه..............
ادامه ندارد
شوخی کرد 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خوب از حمایتاتون ممنونم خفنایه خودم
بازم اون انگوشتایه کوچپلوتو و خوشکلتو رو بزنید رویه اون قلبه کوچولو باشه😉😉😉😉😉😉🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃
۱۰.۱k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.