پارت 17
پارت 17
#قاتل_من
ویو/ات
مه ی از استرس و افکار منفی وجود مو فرا گرفته بود روی تمام نقاط بدنم عرق سردی حس میکردم حس میکردم هر لحظه ممکنه از ترس و استرس بیهوش بشم...افتضاح دستامو به هم میمالوندم...پنج ساعت از اون ده ساعت گذشت...
ولی خبر نداشتم که اون بیرون چ خبره باید بفهمم خبری از بابام شده یا نه... با کوبیده شدن در اتاق به خودم اومدم...
ا/ت :کیهه؟
میا: منم غذاتونو اوردم خوشکل خانم
ا/ت : (تو دلش) الان چ وقته غذا اوردنه اصلا اشتها ندارم....درو باز کردم....سلاممم
میا: سلامم...بیا ببین چی برات آوردم باید بخوری ک جون بگیری
ا/ت : ممنونم....بیا داخل کارت دارم...
میا: خب خب بگو چی شده؟
ا/ت :ببین میاا خبری از بابام شده یا نه؟
میا: ا/ت چی از من بدبخت میپرسی من اینجا خدمتکارم چیزی بهم نمیگن که تازه شم اگ جناب کیم بخوان حرف بزنن میرن ت دفتر خودشون... (من اجازه ندارم نزدیک هیچ کدوم از دفترا بشم...)
ا/ت : میااااا لطفااا یه کاری کن من باید همه چیو بفهمم...
میا: باشه باشه آروم باش یکارش میکنم اگ خبری شد میام بهت اطلاع میدم ...ولی خب یه چی میدونی تازه قبل از اینکه بیام اینجا قهوه ارباب براش بردم...خب...
ا/ت : خب؟ چیشد میااا حرف بزن
میا: ولی خب چیزه؟ انگار خبری نشده چون خود جناب کیم آروم و قرار نداشتن...
ا/ت : ایی خاک ب سرممم الان باید چیکار کنم هققق
میا: ا/ت گریه نکن دختر هنوز پنج ساعت مونده تا تموم شدن اون ۲۴ ساعت شایدم بابات تا الان دست به کار شده...
ا/ت ولی اگ خبری از بابام نشد چییی؟
میا: کاملا معلومه باهم دیگ خدمتکار این عمارت میشیم خخخ
ا/ت یاااا میااا من الان حوصله شوخی ندارم هااا
میا: باشه بابا شوخی کردم جدی نگیر...چیزی نمیشه بت قول میدم...و همینطور قوی بمون لطفااا....
ا/ت : امیدوارم ممنونم میاا
میا: خواهش میکنم...ایی وای مثل اینکه جناب کیم دارن صدام میزنن تا عصبانی نشده من برم...
ا/ت : باشه برو ولی یادت نره بم خبر بدی من اینجا منتظرم هاا
میا: چشممممم ( بشین غذا بخور کلی زحمت کشیدم...)
ا/ت باشهههه
ویو/ کوک
نگاهی به ساعت انداختم فقط پنج ساعت دیگ مونده بود... از اولشم میدونستم اون حرمزاده دست از این همه ثروت بر نمیداره...اون بخاطر پول... دستاشو به خون آلوده کرد...و یه بچه هفت ساله رو یتیم کرد الان تهیونگ انتظار داره بخاطر دخترش از این همه ثروت دست برداره...
باید برم یه سری به تهیونگ بزنم و اوضاع ازش بپرسمم...
#قاتل_من
ویو/ات
مه ی از استرس و افکار منفی وجود مو فرا گرفته بود روی تمام نقاط بدنم عرق سردی حس میکردم حس میکردم هر لحظه ممکنه از ترس و استرس بیهوش بشم...افتضاح دستامو به هم میمالوندم...پنج ساعت از اون ده ساعت گذشت...
ولی خبر نداشتم که اون بیرون چ خبره باید بفهمم خبری از بابام شده یا نه... با کوبیده شدن در اتاق به خودم اومدم...
ا/ت :کیهه؟
میا: منم غذاتونو اوردم خوشکل خانم
ا/ت : (تو دلش) الان چ وقته غذا اوردنه اصلا اشتها ندارم....درو باز کردم....سلاممم
میا: سلامم...بیا ببین چی برات آوردم باید بخوری ک جون بگیری
ا/ت : ممنونم....بیا داخل کارت دارم...
میا: خب خب بگو چی شده؟
ا/ت :ببین میاا خبری از بابام شده یا نه؟
میا: ا/ت چی از من بدبخت میپرسی من اینجا خدمتکارم چیزی بهم نمیگن که تازه شم اگ جناب کیم بخوان حرف بزنن میرن ت دفتر خودشون... (من اجازه ندارم نزدیک هیچ کدوم از دفترا بشم...)
ا/ت : میااااا لطفااا یه کاری کن من باید همه چیو بفهمم...
میا: باشه باشه آروم باش یکارش میکنم اگ خبری شد میام بهت اطلاع میدم ...ولی خب یه چی میدونی تازه قبل از اینکه بیام اینجا قهوه ارباب براش بردم...خب...
ا/ت : خب؟ چیشد میااا حرف بزن
میا: ولی خب چیزه؟ انگار خبری نشده چون خود جناب کیم آروم و قرار نداشتن...
ا/ت : ایی خاک ب سرممم الان باید چیکار کنم هققق
میا: ا/ت گریه نکن دختر هنوز پنج ساعت مونده تا تموم شدن اون ۲۴ ساعت شایدم بابات تا الان دست به کار شده...
ا/ت ولی اگ خبری از بابام نشد چییی؟
میا: کاملا معلومه باهم دیگ خدمتکار این عمارت میشیم خخخ
ا/ت یاااا میااا من الان حوصله شوخی ندارم هااا
میا: باشه بابا شوخی کردم جدی نگیر...چیزی نمیشه بت قول میدم...و همینطور قوی بمون لطفااا....
ا/ت : امیدوارم ممنونم میاا
میا: خواهش میکنم...ایی وای مثل اینکه جناب کیم دارن صدام میزنن تا عصبانی نشده من برم...
ا/ت : باشه برو ولی یادت نره بم خبر بدی من اینجا منتظرم هاا
میا: چشممممم ( بشین غذا بخور کلی زحمت کشیدم...)
ا/ت باشهههه
ویو/ کوک
نگاهی به ساعت انداختم فقط پنج ساعت دیگ مونده بود... از اولشم میدونستم اون حرمزاده دست از این همه ثروت بر نمیداره...اون بخاطر پول... دستاشو به خون آلوده کرد...و یه بچه هفت ساله رو یتیم کرد الان تهیونگ انتظار داره بخاطر دخترش از این همه ثروت دست برداره...
باید برم یه سری به تهیونگ بزنم و اوضاع ازش بپرسمم...
۴.۶k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲