⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 15
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
خاستم درو ببندم که کفشش لای در قرار گرفت، هرچی درو فشار میدادم نمی رفت.. صداش اومد :< یه لحظه صبر کن کوچولو...کارت دارم.. >
دیانا :< برو گمشو عوضی >
اون یکی پاش محکم به در زد که محکم خوردم به دیوار پشت سرم... آخ سرم!
اومد داخل خونه اومدم هلش
بدم ولی سرم گیج می رفت... دوباره تکیه دادم به دیوار... بوی الکلش داشت حالموو بهم میزد...
در خونه رو بست و با چشمای خمارش نگاهی بهم انداخت... دوباره قدرتمو به دست آوردم و حمله ور شدم بهشو گفتم :< به چه حقی اومدی خونه ی من کثافت؟ وقتی دادمت دست پلیس حالیت میشه هر گوهی نخوری >
خواستم گوشیمو از روی میز بردارم که با دستاش هلم داد کنج دیوار و دستاشو گذاشت روی شونه هام... سعی داشتم هلش بدم ولی با اینکه مست بود بازم قدرت داشت...
خیره به لبام شد، تا
متوجه شدم لبامو دادم داخل،
هی نزدیک و نزدیک تر میشد و من سرمو انداختم پایین... گریه ام گرفته
بود... هرچقدر هلش میدادم ول کن نبود... میدونستم آخر کار دستم میده...
با گریه گفتم :< تور خدا ولم کن... >
در حالت مستی پوزخندی زدو گفت :< دیره.. >
با چشمای درشت شده بهش خیره شدم..یعنی چی؟! دستمو کشید سمت اتاق...با جیغ گفتم :< ولم کن عوضی! >
ولی بی فایده بود! چنگ میزدم و داد می کشیدم...به در اتاق که رسید دستشو گاز گرفتم که رهام کرد...بدو رفتم
سمت در...نزدیک بود بخورم زمین...ولی به در رسیدم تا خواستم بازش کنم چیز محکمی به سرم خورد...
****
چشمامو باز کردم، درد عجیبی پشت سرش حس میکردم... خواستم تکونی بخورم که متوجه کوفتگی بدنم شدم...
نیم خیز شدم سوالی به اطرافش می نگاه کردم که با دیدن تن بدون لباسم اتفاقای دیشب تا جایی که بیهوش شده بودم به ذهنم هجوم آوردن...
جیغ بلندی کشیدم و با صدای بلند زدم زیر گریه
نابود شده بودم... دخترانگیم به باد فنا رفته بود...به دست یک آدم کثیف...با گریه لباس هامو پوشیدم.
به عسلی کنار دستم نگاه کردم که سرنگی آرامبخشی روش بود، پس اینجوری بیهوشم کرده!
گریه هام به هق هق تبدیل شده بودن،
با ترس به سالن رفتم، می ترسیدم هنوزم تو خونم باشه، همه ی دنیا برام ترسناک بود...
با دیدن گوشیم سریع شماره مهشاد رو گرفتم.
دیانا :< جواب بده لعنتی. >
پارت 15
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
خاستم درو ببندم که کفشش لای در قرار گرفت، هرچی درو فشار میدادم نمی رفت.. صداش اومد :< یه لحظه صبر کن کوچولو...کارت دارم.. >
دیانا :< برو گمشو عوضی >
اون یکی پاش محکم به در زد که محکم خوردم به دیوار پشت سرم... آخ سرم!
اومد داخل خونه اومدم هلش
بدم ولی سرم گیج می رفت... دوباره تکیه دادم به دیوار... بوی الکلش داشت حالموو بهم میزد...
در خونه رو بست و با چشمای خمارش نگاهی بهم انداخت... دوباره قدرتمو به دست آوردم و حمله ور شدم بهشو گفتم :< به چه حقی اومدی خونه ی من کثافت؟ وقتی دادمت دست پلیس حالیت میشه هر گوهی نخوری >
خواستم گوشیمو از روی میز بردارم که با دستاش هلم داد کنج دیوار و دستاشو گذاشت روی شونه هام... سعی داشتم هلش بدم ولی با اینکه مست بود بازم قدرت داشت...
خیره به لبام شد، تا
متوجه شدم لبامو دادم داخل،
هی نزدیک و نزدیک تر میشد و من سرمو انداختم پایین... گریه ام گرفته
بود... هرچقدر هلش میدادم ول کن نبود... میدونستم آخر کار دستم میده...
با گریه گفتم :< تور خدا ولم کن... >
در حالت مستی پوزخندی زدو گفت :< دیره.. >
با چشمای درشت شده بهش خیره شدم..یعنی چی؟! دستمو کشید سمت اتاق...با جیغ گفتم :< ولم کن عوضی! >
ولی بی فایده بود! چنگ میزدم و داد می کشیدم...به در اتاق که رسید دستشو گاز گرفتم که رهام کرد...بدو رفتم
سمت در...نزدیک بود بخورم زمین...ولی به در رسیدم تا خواستم بازش کنم چیز محکمی به سرم خورد...
****
چشمامو باز کردم، درد عجیبی پشت سرش حس میکردم... خواستم تکونی بخورم که متوجه کوفتگی بدنم شدم...
نیم خیز شدم سوالی به اطرافش می نگاه کردم که با دیدن تن بدون لباسم اتفاقای دیشب تا جایی که بیهوش شده بودم به ذهنم هجوم آوردن...
جیغ بلندی کشیدم و با صدای بلند زدم زیر گریه
نابود شده بودم... دخترانگیم به باد فنا رفته بود...به دست یک آدم کثیف...با گریه لباس هامو پوشیدم.
به عسلی کنار دستم نگاه کردم که سرنگی آرامبخشی روش بود، پس اینجوری بیهوشم کرده!
گریه هام به هق هق تبدیل شده بودن،
با ترس به سالن رفتم، می ترسیدم هنوزم تو خونم باشه، همه ی دنیا برام ترسناک بود...
با دیدن گوشیم سریع شماره مهشاد رو گرفتم.
دیانا :< جواب بده لعنتی. >
۹.۶k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.