اعتراف در حین بیهوشی
"اعتراف در حین بیهوشی"
همون وقتی که داشتم از هوش میرفتم کاری کرد که تاحالا تجربه شیرینشو نداشتم
بجای اینکه روی گلها قرار بگیرم منو به سینه اش چسبود طوری که صدای قلبشو بشنوم
شرین ترین صدایی بود که تا الان شنیدم!
همون موقع بود که اشک هام تو هوا منجمد شد و به ستاره های شیشه ای تبدیل شد که دورمون میچرخیدن
دیگه چشمام بسته شده ولی میتونم دونه های برف رو رو صورتم حس کنم که به نرمی دارن میبارن درحالی که اون داره اونا رو از رو صورتم کنار میده تا سردم نشه
✧ نام "سِرا" حالا در دلِ طبیعت زمزمه میشود... مثلِ صدای باد که تنها عاشقان میشنوند.
وقتی چشم باز کردم،جایی بودم شبیه قلب درخت چون دیواره هاش از پوست درختان مقدس ساخته شده بود
بدنم روی بستری از گلهای سفید قرار دارد که با هر نفس من تکان میخورن
کنار من زانو زده بود و با دستانی که هنوز گرمای وحشت داشت،موهامو نوازش میکرد
دستمو گرفت و گفت:"حالا میدونی چرا همیشه احساس میکردی گمشده ای؟چون.......دنیا تا امروز لیاقت دیدن تورو نداشت"
آینه آبی که درست کرده بود حالا به قدری شفاف شده بود که احساس میکردم اگه کسی توش نگاه کنه نیمه فرشته وجودشو مثل من پیدا میکنه
بالهایم (که حالا درخشانتر شده) نور ملایمی میپاشان و سایهای به شکل قلب روی زمین می ندازه
اما هنوز تو فکر حرفش بودم که انگار یه چیزی قلبمو تحریک کرد
چیزی که تمام مدت جلو چشمم بود و انگار مانعی برای دیدنش داشتم
پسری که دنیا را برای من متوقف کرد..
همون وقتی که داشتم از هوش میرفتم کاری کرد که تاحالا تجربه شیرینشو نداشتم
بجای اینکه روی گلها قرار بگیرم منو به سینه اش چسبود طوری که صدای قلبشو بشنوم
شرین ترین صدایی بود که تا الان شنیدم!
همون موقع بود که اشک هام تو هوا منجمد شد و به ستاره های شیشه ای تبدیل شد که دورمون میچرخیدن
دیگه چشمام بسته شده ولی میتونم دونه های برف رو رو صورتم حس کنم که به نرمی دارن میبارن درحالی که اون داره اونا رو از رو صورتم کنار میده تا سردم نشه
✧ نام "سِرا" حالا در دلِ طبیعت زمزمه میشود... مثلِ صدای باد که تنها عاشقان میشنوند.
وقتی چشم باز کردم،جایی بودم شبیه قلب درخت چون دیواره هاش از پوست درختان مقدس ساخته شده بود
بدنم روی بستری از گلهای سفید قرار دارد که با هر نفس من تکان میخورن
کنار من زانو زده بود و با دستانی که هنوز گرمای وحشت داشت،موهامو نوازش میکرد
دستمو گرفت و گفت:"حالا میدونی چرا همیشه احساس میکردی گمشده ای؟چون.......دنیا تا امروز لیاقت دیدن تورو نداشت"
آینه آبی که درست کرده بود حالا به قدری شفاف شده بود که احساس میکردم اگه کسی توش نگاه کنه نیمه فرشته وجودشو مثل من پیدا میکنه
بالهایم (که حالا درخشانتر شده) نور ملایمی میپاشان و سایهای به شکل قلب روی زمین می ندازه
اما هنوز تو فکر حرفش بودم که انگار یه چیزی قلبمو تحریک کرد
چیزی که تمام مدت جلو چشمم بود و انگار مانعی برای دیدنش داشتم
پسری که دنیا را برای من متوقف کرد..
- ۵۵۲
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط