پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲{پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟮𝟵
لارا با لبخندی پر از آرامش به سمتش اومد.
بازوی تهیونگ رو لمس کرد، دست لطیفش روی بازوی اون کشیده شد.
لارا: عزیزم… بیا بریم داخل، هوا خیلی سرده.
"عزیزم…"
اون کلمه توی سرم هزار بار تکرار شد.
نفس توی گلوم گیر کرد. دلم آشوب شد.
بدون لحظهای مکث، سرم رو پایین انداختم و تند از اونجا دور شدم.
در حالی که تو خیابونهای خالی قدم میزدم، تموم لحظات گذشته مثل یه فیلم تو ذهنم مرور میشد.
تموم لحظاتی که با تهیونگ بودم.
لبخندش... نگاهش... حرفهاش...
یاد اون وقتی افتادم که تو سالن باله، پاهام درد میکرد و تهیونگ پاهام رو ماساژ داد.
اون دستای گرم...
اون نگاه پر از نگرانی...
با خودم گفتم: "شاید اون لحظه، از روی دلسوزی نبوده"
یا اون لحظه که با هم صحبت میکردیم و از رقصم تعریف میکرد.
"شاید فقط برای اینکه دل منو به دست بیاره، این حرفها رو زده. شاید از رقصم متنفر بود، اما برای اینکه منو به سمت خودش بکشه، الکی تعریف میکرده"
یاد وقتی که کتش رو بهم داد افتادم...
"اون پودر باله یه چیز ساده بود که به راحتی پاک میشد....شاید اینها همش دروغ بود.
شاید فقط برای اینکه دوباره ببینتم و منو دوباره توی بازیهای مسخرهش گیر بندازه این کارو کرده."
یهو یه فکر ترسناک به ذهنم رسید.
"شاید لارا... شاید لارا بهش گفته که به من نزدیک شه. شاید تهیونگ و لارا، از اول باهم قرار گذاشته بودن که منو مسخره کنن.
شاید لارا، میخواسته به من ثابت کنه که من در برابر اون، هیچچیزی نیستم. شاید تهیونگ فقط یه بازیگره که برای خوشگذرونی و از روی بیکاری، منو مسخره خودش کرده"
این همه "شاید"…
دارم توی همین "شاید"ها خفه میشم.
چرا باید به یه آدمی مثل اون اینقدر فکر کنم؟
چرا باید هر حرکتش، هر کلمهش، مثل یه خوره بیفته به جونم و مغزم رو تیکهتیکه کنه؟
اشکام بالاخره ریخت. زل زدم به کف خیابون، مشتهامو محکم گره کردم.
زیر لب گفتم...
ا.ت: اینم یه پسر پولدار بیاحساسه… درست مثل بقیه که از بازی کردن با آدمای پایین تر از سطح خودش لذت میبره..
نفسم به شماره افتاده بود. دندونامو روی هم فشار دادم.
ا.ت: چقدر احمق بودم... که حتی یه لحظه فکر کردم فرق داره.
قدمهام رو سریعتر کردم، حتی با وجود دردی که تو مچ پام میپیچید.
تصمیم گرفتم. همهی اون لحظهها رو، همهی اون حرفا رو، توی ذهنم نابود کنم.
تو ذهنم فقط یه جمله میچرخید...
"دیگه زودتر به سالن نمیرم. نمیخوام اون پسره رو ببینم. اصلا نمیخوام دوباره حتی چشمام بهش بیفته و اون منو ببینه"
ولی من نمیدونستم که چشمهام، ناخواسته، چراغ قلب تهیونگ شده بودن.
نوری که با هر نگاه روشنتر میشد.
من فقط فکر میکردم دارم نگاهش میکنم، بی خبر از اینکه با همین نگاهها، امیدشو زنده نگه میداشتم.
و حالا… با تصمیمی که گرفتم، همون چراغو خاموش کردم و دوباره زندگیشو تو تاریکی فرو بردم.
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟮𝟵
لارا با لبخندی پر از آرامش به سمتش اومد.
بازوی تهیونگ رو لمس کرد، دست لطیفش روی بازوی اون کشیده شد.
لارا: عزیزم… بیا بریم داخل، هوا خیلی سرده.
"عزیزم…"
اون کلمه توی سرم هزار بار تکرار شد.
نفس توی گلوم گیر کرد. دلم آشوب شد.
بدون لحظهای مکث، سرم رو پایین انداختم و تند از اونجا دور شدم.
در حالی که تو خیابونهای خالی قدم میزدم، تموم لحظات گذشته مثل یه فیلم تو ذهنم مرور میشد.
تموم لحظاتی که با تهیونگ بودم.
لبخندش... نگاهش... حرفهاش...
یاد اون وقتی افتادم که تو سالن باله، پاهام درد میکرد و تهیونگ پاهام رو ماساژ داد.
اون دستای گرم...
اون نگاه پر از نگرانی...
با خودم گفتم: "شاید اون لحظه، از روی دلسوزی نبوده"
یا اون لحظه که با هم صحبت میکردیم و از رقصم تعریف میکرد.
"شاید فقط برای اینکه دل منو به دست بیاره، این حرفها رو زده. شاید از رقصم متنفر بود، اما برای اینکه منو به سمت خودش بکشه، الکی تعریف میکرده"
یاد وقتی که کتش رو بهم داد افتادم...
"اون پودر باله یه چیز ساده بود که به راحتی پاک میشد....شاید اینها همش دروغ بود.
شاید فقط برای اینکه دوباره ببینتم و منو دوباره توی بازیهای مسخرهش گیر بندازه این کارو کرده."
یهو یه فکر ترسناک به ذهنم رسید.
"شاید لارا... شاید لارا بهش گفته که به من نزدیک شه. شاید تهیونگ و لارا، از اول باهم قرار گذاشته بودن که منو مسخره کنن.
شاید لارا، میخواسته به من ثابت کنه که من در برابر اون، هیچچیزی نیستم. شاید تهیونگ فقط یه بازیگره که برای خوشگذرونی و از روی بیکاری، منو مسخره خودش کرده"
این همه "شاید"…
دارم توی همین "شاید"ها خفه میشم.
چرا باید به یه آدمی مثل اون اینقدر فکر کنم؟
چرا باید هر حرکتش، هر کلمهش، مثل یه خوره بیفته به جونم و مغزم رو تیکهتیکه کنه؟
اشکام بالاخره ریخت. زل زدم به کف خیابون، مشتهامو محکم گره کردم.
زیر لب گفتم...
ا.ت: اینم یه پسر پولدار بیاحساسه… درست مثل بقیه که از بازی کردن با آدمای پایین تر از سطح خودش لذت میبره..
نفسم به شماره افتاده بود. دندونامو روی هم فشار دادم.
ا.ت: چقدر احمق بودم... که حتی یه لحظه فکر کردم فرق داره.
قدمهام رو سریعتر کردم، حتی با وجود دردی که تو مچ پام میپیچید.
تصمیم گرفتم. همهی اون لحظهها رو، همهی اون حرفا رو، توی ذهنم نابود کنم.
تو ذهنم فقط یه جمله میچرخید...
"دیگه زودتر به سالن نمیرم. نمیخوام اون پسره رو ببینم. اصلا نمیخوام دوباره حتی چشمام بهش بیفته و اون منو ببینه"
ولی من نمیدونستم که چشمهام، ناخواسته، چراغ قلب تهیونگ شده بودن.
نوری که با هر نگاه روشنتر میشد.
من فقط فکر میکردم دارم نگاهش میکنم، بی خبر از اینکه با همین نگاهها، امیدشو زنده نگه میداشتم.
و حالا… با تصمیمی که گرفتم، همون چراغو خاموش کردم و دوباره زندگیشو تو تاریکی فرو بردم.
- ۱۳.۷k
- ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط