سرنوشت شوم p13
سرنوشت شوم p13
جین:نمیزارم دست به این کار بزنی چون اگه دست به این کار زدی پشیمون میشی
جیمین:(پوز خند)برو کنار بچه
جیمین از بالا رفت و با اتیش بدنش دانشگاه رو به اتیش کشید
جین:چیکار میکنی جیمین زده به سرت
جیمین:دلم خاست (پوز خند)
......
سریع با جونگ کوک راه افتادیم به سمت بیمارستان و دیدم یونگی رو دارن با عجله میبرن
دا یون:کجا میبرینش
جونگ کوک:وایسا، نرو
دا یون :ولم کن (جیغ)ولم کنید بزار برم پیشش ولم کن با توام(گریه)
دیدم جلو چشام برادرمو ،پاره تنمو روشو با پارچه سفید کشیدن
دا یون:کو....کوک دارن چیکار میکنن چرا این ملافه رو کشیدن روش چرا کاری نمیکنن(با داد و گریه)یونگیییییی توروخدا بلند شو یونگیییی(با جیغ)یونگییییی
جونگ کوک:اروم باش(با گریه)تموم شد همه چی ، دا یون متاسفم ولی یونگی....(با گریه )
لدا یون:چرا داری چرت و پرت میگی ولم کن با توام توروخدا ولم کن(با گریه و جیغ)
جونگ کوک ولم کرد و سریع بدو بدو رفتم سمت یونگی و ملافه رو از روی صورتش برداشتم و فقط گریه میکردم و میگفتم:یووونگی چشماتو باز کن توروخدا تنهام نزار یونگی لطفا (با گریه) یونگی لطفا توروخدا من دق میکنم تک و تنها تو اون خونه ، من میترسم یونگیی لطفا بلند شد یونگی(با گریه و جیغ)
دا یون:یونگی تنهام بزاری منم میام پیشت ،بلند شو یونگی با توام یونگی(با گریه)
(چند ماه بعد)
خونه خالی بود ، مامان و بابا هم دیگه منو نمیخاستن بهم گفتن دیگه منو به عنوان دختر خودشون قبول ندارن، من مونده بودم و یه خونه تک و تنها ،افسردگی شدید گرفته بودم بعد از مرگ یونگی
خیلی وقت بود با رزی دیگه حرف نزده بودم،دلم میخاست برم کنار همون دریاچه که با یونگی رفته بودیم ، زنگ زدم جونگ کوک
جونگ کوک:سلام دا یون خوبی جانم
دا یون:س.....سلام جونگ کوک،برای امروز کاری داری
جونگ کوک:برای تو ن برا چی
دا یون:میشه بریم جنگل،کنار اون دریاچه که قبلا با یونگی رفته بودیم
جونگ کوک:ام باشه اماده شو الان میام
دا یون:ممنون
رفتم بالا تو اتاق ،اصلا حوصله ارایش و لباسای رنگی نداشتم یه لباس مشکی تا رات هام و یه دامن مشکی و کفش اسپرت مشکی پوشیدم و منتظر موندم جونگ کوک بیا،بعد چند دقیقه صدای بوق ماشینش اومد ،بلند شدم و رفتم سمت ماشین ، در رو باز کردم و نشستم جلو
جونگ کوک:سلام سلام ،خوبی دا یون
دا یون:سلام،اگه بگم اره خب دروغ گفتم ،به نظرت میتونم خوب باشم(چندتا قطره اشک چکید از گوشه چشمم)
جونگ کوک دستشو دراز کرد و اشک های روی گونمو پاک کرد و گونمو بوسید
جونگ کوک:گریه نکن لطفا
دایون:باشه معذرت میخام
جونگ کوک:خب حرکت میکنیم
توی راه بودیم و هیچ حرفی نزدم و سرمو گذاشتم به شیشه ماشین و با اهنگی که توی ماشین پخش میشد اشک میریختم و به خاطراتمون با یونگی فکر میکردم....
جین:نمیزارم دست به این کار بزنی چون اگه دست به این کار زدی پشیمون میشی
جیمین:(پوز خند)برو کنار بچه
جیمین از بالا رفت و با اتیش بدنش دانشگاه رو به اتیش کشید
جین:چیکار میکنی جیمین زده به سرت
جیمین:دلم خاست (پوز خند)
......
سریع با جونگ کوک راه افتادیم به سمت بیمارستان و دیدم یونگی رو دارن با عجله میبرن
دا یون:کجا میبرینش
جونگ کوک:وایسا، نرو
دا یون :ولم کن (جیغ)ولم کنید بزار برم پیشش ولم کن با توام(گریه)
دیدم جلو چشام برادرمو ،پاره تنمو روشو با پارچه سفید کشیدن
دا یون:کو....کوک دارن چیکار میکنن چرا این ملافه رو کشیدن روش چرا کاری نمیکنن(با داد و گریه)یونگیییییی توروخدا بلند شو یونگیییی(با جیغ)یونگییییی
جونگ کوک:اروم باش(با گریه)تموم شد همه چی ، دا یون متاسفم ولی یونگی....(با گریه )
لدا یون:چرا داری چرت و پرت میگی ولم کن با توام توروخدا ولم کن(با گریه و جیغ)
جونگ کوک ولم کرد و سریع بدو بدو رفتم سمت یونگی و ملافه رو از روی صورتش برداشتم و فقط گریه میکردم و میگفتم:یووونگی چشماتو باز کن توروخدا تنهام نزار یونگی لطفا (با گریه) یونگی لطفا توروخدا من دق میکنم تک و تنها تو اون خونه ، من میترسم یونگیی لطفا بلند شد یونگی(با گریه و جیغ)
دا یون:یونگی تنهام بزاری منم میام پیشت ،بلند شو یونگی با توام یونگی(با گریه)
(چند ماه بعد)
خونه خالی بود ، مامان و بابا هم دیگه منو نمیخاستن بهم گفتن دیگه منو به عنوان دختر خودشون قبول ندارن، من مونده بودم و یه خونه تک و تنها ،افسردگی شدید گرفته بودم بعد از مرگ یونگی
خیلی وقت بود با رزی دیگه حرف نزده بودم،دلم میخاست برم کنار همون دریاچه که با یونگی رفته بودیم ، زنگ زدم جونگ کوک
جونگ کوک:سلام دا یون خوبی جانم
دا یون:س.....سلام جونگ کوک،برای امروز کاری داری
جونگ کوک:برای تو ن برا چی
دا یون:میشه بریم جنگل،کنار اون دریاچه که قبلا با یونگی رفته بودیم
جونگ کوک:ام باشه اماده شو الان میام
دا یون:ممنون
رفتم بالا تو اتاق ،اصلا حوصله ارایش و لباسای رنگی نداشتم یه لباس مشکی تا رات هام و یه دامن مشکی و کفش اسپرت مشکی پوشیدم و منتظر موندم جونگ کوک بیا،بعد چند دقیقه صدای بوق ماشینش اومد ،بلند شدم و رفتم سمت ماشین ، در رو باز کردم و نشستم جلو
جونگ کوک:سلام سلام ،خوبی دا یون
دا یون:سلام،اگه بگم اره خب دروغ گفتم ،به نظرت میتونم خوب باشم(چندتا قطره اشک چکید از گوشه چشمم)
جونگ کوک دستشو دراز کرد و اشک های روی گونمو پاک کرد و گونمو بوسید
جونگ کوک:گریه نکن لطفا
دایون:باشه معذرت میخام
جونگ کوک:خب حرکت میکنیم
توی راه بودیم و هیچ حرفی نزدم و سرمو گذاشتم به شیشه ماشین و با اهنگی که توی ماشین پخش میشد اشک میریختم و به خاطراتمون با یونگی فکر میکردم....
۸۲.۶k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.