سرنوشت شوم p15
سرنوشت شوم p15
یه پوز خند ترسناک زد ،از این خندیدناش میترسیدم دستمو گزاشتم رو سرم تا تونستم جیغ کشیدم و گریه کردم
دا یون:ولم کن تو دیگه کدوم خری هستی هاااااا؟میخام برگردم!میخام برگردم پیش یونگی تورخدا ولم کن(با گریه و داد)
همینجور فقط گریه میکردم با صدای بلند و همش فکرم یونگی بود با هودم میگفتم داداشی ایکاش پیشم بودی ،لطفا دوباره برگرد پیشم توروخدا(با گریه)
جیمین:یا ،هی گوش کن ببین چی میگم ،انقدر گریه نکن خوشم نمیاد ،من من باهات کاری ندارم ، به موقعش همه چی رو میفهمی باشه انقدر گریه نکن(پیش خودش:اگه بدونه من برادرشو کشتن حتما از من متنفر میشه عوض اینکه عاشقم بشه شت)
دا یون:توروخدا بزار برم ولم کن،چی از من میخای ،هرچی بخای بهت میدم ولی ولم کن توروخدا لطفا التماست میکنم ولم کن(با گریه و داد)
جیمین:من میرم یادت باشه نمیتونی از اینجا بری بیرون و اگر ن برا خودت بد میشه
دا یون:گمشو پیدات نشه نمیخام ببینمت (با گریه)
وقتی که رفت بیرون نشستم گریه کرد با صدای بلند همش یونگی رو صدا میزدم دلم براش خیلی تنگ شده بود ، نمیدونم چطور این همه لحظه تونستم بدون یونگی صبر کنم با خودم گفتم:یونگی منو ببخش ولی من نمیخام یه لحظه دیگه زنده بمونم ، بهت گفتم اگه بری منم میای دیر یا زود منو ببخش داداشی(با گریه و هق هق )
رفتم سمت در که برم بیرون دست زدم خیلی داغ بود دستم سوخت رفتم تو اتاق بالا در یکی از اتاق هارو باز کردم خیلی قشنگ بود هنه چی وایب ترسناکی داشت ولی بازم میترسیدم از این خونه و این پسره
رفتم سمت پنجره اتاق بازش کردم ارتفاع رو نگاه کردم زیاد بود ولی مجبور بودم بپرم،پامو گذاشتم لب پنجره و پریدم پایین،که انگار یکی منو گرفت ترسیدم دوباره همون پسره باشه جیغ کشیدم ،دستشو گذاشت رو دهنم
جین:یاااا اروم باش الان میادش باید زودتر از اینجا بریم ساکت باش
دا یون:وای خدا این چه شانسیه من دارم ولم کن تو دیگه کدوم خری هسی توهم مثل اونی ن ولم کن بزار برم(با گریه)توروخدا ولم کن میخام برم پیش یونگی
جین:چشماتو ببند هروقت گفتم باز کن باز کن
دا یون:نمیخام میخای چه کار کنی
جین:اگه دلت میخاد همینجا پیش جیمین بمونی بمون مشکلی ندارم پس برو
دا یون:ن ببخشید میبندم فقط منو پیش این پسره کیه جیمین نزار لطفا(با بغض)
جین:خب چشماتو ببند و تا ۳ بشمار
دا یون :باشه
چشمامو بستم و تا ۳ شمردم ولی انقدر خسته بودم که حال نداشتم چشمامو باز کنم و خابیدم ، یه حسی بهم میگفت جام امنه ولی بازم دلم برای یونیگ تنگ شده بود
......
دا یون:یونگی داداشی برگشتی پیشم مگه ن (با گریه)
یونگی:دایون من نمردم ،من زندم ابجی کوچولو ،من نمردم
دا یون:یعنی چی؟یونگی برگردم میترسم ،یونگی توروخدا برگرد لطفا پیشم
یونگی:من برمیگردم پیشت .....
یه پوز خند ترسناک زد ،از این خندیدناش میترسیدم دستمو گزاشتم رو سرم تا تونستم جیغ کشیدم و گریه کردم
دا یون:ولم کن تو دیگه کدوم خری هستی هاااااا؟میخام برگردم!میخام برگردم پیش یونگی تورخدا ولم کن(با گریه و داد)
همینجور فقط گریه میکردم با صدای بلند و همش فکرم یونگی بود با هودم میگفتم داداشی ایکاش پیشم بودی ،لطفا دوباره برگرد پیشم توروخدا(با گریه)
جیمین:یا ،هی گوش کن ببین چی میگم ،انقدر گریه نکن خوشم نمیاد ،من من باهات کاری ندارم ، به موقعش همه چی رو میفهمی باشه انقدر گریه نکن(پیش خودش:اگه بدونه من برادرشو کشتن حتما از من متنفر میشه عوض اینکه عاشقم بشه شت)
دا یون:توروخدا بزار برم ولم کن،چی از من میخای ،هرچی بخای بهت میدم ولی ولم کن توروخدا لطفا التماست میکنم ولم کن(با گریه و داد)
جیمین:من میرم یادت باشه نمیتونی از اینجا بری بیرون و اگر ن برا خودت بد میشه
دا یون:گمشو پیدات نشه نمیخام ببینمت (با گریه)
وقتی که رفت بیرون نشستم گریه کرد با صدای بلند همش یونگی رو صدا میزدم دلم براش خیلی تنگ شده بود ، نمیدونم چطور این همه لحظه تونستم بدون یونگی صبر کنم با خودم گفتم:یونگی منو ببخش ولی من نمیخام یه لحظه دیگه زنده بمونم ، بهت گفتم اگه بری منم میای دیر یا زود منو ببخش داداشی(با گریه و هق هق )
رفتم سمت در که برم بیرون دست زدم خیلی داغ بود دستم سوخت رفتم تو اتاق بالا در یکی از اتاق هارو باز کردم خیلی قشنگ بود هنه چی وایب ترسناکی داشت ولی بازم میترسیدم از این خونه و این پسره
رفتم سمت پنجره اتاق بازش کردم ارتفاع رو نگاه کردم زیاد بود ولی مجبور بودم بپرم،پامو گذاشتم لب پنجره و پریدم پایین،که انگار یکی منو گرفت ترسیدم دوباره همون پسره باشه جیغ کشیدم ،دستشو گذاشت رو دهنم
جین:یاااا اروم باش الان میادش باید زودتر از اینجا بریم ساکت باش
دا یون:وای خدا این چه شانسیه من دارم ولم کن تو دیگه کدوم خری هسی توهم مثل اونی ن ولم کن بزار برم(با گریه)توروخدا ولم کن میخام برم پیش یونگی
جین:چشماتو ببند هروقت گفتم باز کن باز کن
دا یون:نمیخام میخای چه کار کنی
جین:اگه دلت میخاد همینجا پیش جیمین بمونی بمون مشکلی ندارم پس برو
دا یون:ن ببخشید میبندم فقط منو پیش این پسره کیه جیمین نزار لطفا(با بغض)
جین:خب چشماتو ببند و تا ۳ بشمار
دا یون :باشه
چشمامو بستم و تا ۳ شمردم ولی انقدر خسته بودم که حال نداشتم چشمامو باز کنم و خابیدم ، یه حسی بهم میگفت جام امنه ولی بازم دلم برای یونیگ تنگ شده بود
......
دا یون:یونگی داداشی برگشتی پیشم مگه ن (با گریه)
یونگی:دایون من نمردم ،من زندم ابجی کوچولو ،من نمردم
دا یون:یعنی چی؟یونگی برگردم میترسم ،یونگی توروخدا برگرد لطفا پیشم
یونگی:من برمیگردم پیشت .....
۸۵.۸k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.