دوپارتی..وقتی دوست پدرت بود p2 اخر
دوپارتی..وقتی دوست پدرت بود p2 اخر
چان بعد از اون دعوای سنگینی که با پدرت داشت نه بهت زنگ زده بود ..نه پیامی بهت داد بود..میترسیدی باهات قطع رابطه کنه..هرچقد باهاش تماس میگرفتی یا بهش پیام میدادی جوابت رو نمیداد..تو این روز ها اصلا از اتاقت بیرون نمیومدی..
چشمت فقط به گوشیت بود تا پیامی یا تماسی از طرفش دریافت کنی
.
.
.
ساعت از 2 شب هم رد کرده بود اما تو هنوز بیدار بودی..از پنجره به بیرون عمارت خیره شده بودی.. همینطور که حیاط خیره شده بودی چشمت به چیزی خورد..نمیدونستی چیه..اما مطمئن هم بودی اشتباه ندیده بودی..کمی خم شدی تا بهتر بتونی بهش نگاه کنی ..اما با تکون خوردن فرد و اومدنش به جلوی در خونه متعجب شدی..اشتباه ندیده بودی
فرد دستش رو برات تکون داد..
بیشتر شوکه شدی ..از پنجره فاصله گرفتی..که گوشیت به صدا در اومد
طرف گوشیت رفتی..
یک شماره ی ناشناس بود..با تردید جواب دادی
-بیا پایین..
صداش برات اشنا بود اما مطمئن نبودی خودش باشه ..سمت در اتاقت رفتی بازش کردی ..خیلی سوسکی از پله ها پایین رفتی تا پدرت بیدار نشه..در اصلی رو باز کردی ..وارد حیاط شدی ..اما کسی رو ندیدی
یک قدم به سمت جلو رفتی که دستت از طرف کسی کشیده شد..جیغ خفه ایی کشیدی که دست فرد روی دهنت قرار گرفت..
به دیوار کوبیده شدی ..
الان میتونستی قیافش رو کامل تشخیص بدی خودش بود..بعد از مدت ها انتظار دوباره تونستی بینیش
چان دست به کار شد و تورو داخل بغلش گرفت..بغض کردی..
-چرا تمام این مدت جوابم رو ندادی؟
-نمیتونستم..
بغضت شکست و قطره اشکی از چشمات سرازیر شد..
چان دست ازادش رو سمت موهات برد و نوازش بار حرکتش میداد..
-خیلی دلم برات تنگ شده بود..برای صدات..برای عطر تنت..
بیشتر تورو داخل بغلش فشرد و ادامه داد
-تو این 1 ماه خیلی بدون تو سختی کشیدم..
از بغلش درومدی..
-بیا از اینجا بریم جایی که هیچکس پیدامون نکنه..
-نمیشه..من نمیتونم با اینده ی تو بازی کنم..
-ا..اما
-عاشقتم..بیشتر از هرکس دیگه ایی عاشقتم اما نمیتونم..پدرت درست میگه..تو نمیتونی بخاطر کسی که بی نام نشانه ایندت رو خراب کنی..
-ا..اما چان..
-متاسفم..
ازت فاصله گرفت ..خواستی سمتش بری که بیشتر ازت فاطله گرفت..
-متاسفم..اما نمیتونم..عاشق یکی دیگه شو..کسی که که لیاقتت رو داشته باشه..
الان اونقدری ازت فاصله داشت که دیگه قادر به دیدنش نبودی..
نمیتونستی باور کنی..کسی که الان ولت کرده بود ..یک زمانی بهت قول داد که هیچوقت ترکت نکنه..با بی رحمی زیر قولش زد و همه ی خاطراتتون رو یک شب زیر پا له کرد..شاید پدرت تهدیدش کرده بود..
نمیدونستی..اما میدونستی که دیگه هیچوقت..قادر به دیدنش نیستی..
هانورا
چان بعد از اون دعوای سنگینی که با پدرت داشت نه بهت زنگ زده بود ..نه پیامی بهت داد بود..میترسیدی باهات قطع رابطه کنه..هرچقد باهاش تماس میگرفتی یا بهش پیام میدادی جوابت رو نمیداد..تو این روز ها اصلا از اتاقت بیرون نمیومدی..
چشمت فقط به گوشیت بود تا پیامی یا تماسی از طرفش دریافت کنی
.
.
.
ساعت از 2 شب هم رد کرده بود اما تو هنوز بیدار بودی..از پنجره به بیرون عمارت خیره شده بودی.. همینطور که حیاط خیره شده بودی چشمت به چیزی خورد..نمیدونستی چیه..اما مطمئن هم بودی اشتباه ندیده بودی..کمی خم شدی تا بهتر بتونی بهش نگاه کنی ..اما با تکون خوردن فرد و اومدنش به جلوی در خونه متعجب شدی..اشتباه ندیده بودی
فرد دستش رو برات تکون داد..
بیشتر شوکه شدی ..از پنجره فاصله گرفتی..که گوشیت به صدا در اومد
طرف گوشیت رفتی..
یک شماره ی ناشناس بود..با تردید جواب دادی
-بیا پایین..
صداش برات اشنا بود اما مطمئن نبودی خودش باشه ..سمت در اتاقت رفتی بازش کردی ..خیلی سوسکی از پله ها پایین رفتی تا پدرت بیدار نشه..در اصلی رو باز کردی ..وارد حیاط شدی ..اما کسی رو ندیدی
یک قدم به سمت جلو رفتی که دستت از طرف کسی کشیده شد..جیغ خفه ایی کشیدی که دست فرد روی دهنت قرار گرفت..
به دیوار کوبیده شدی ..
الان میتونستی قیافش رو کامل تشخیص بدی خودش بود..بعد از مدت ها انتظار دوباره تونستی بینیش
چان دست به کار شد و تورو داخل بغلش گرفت..بغض کردی..
-چرا تمام این مدت جوابم رو ندادی؟
-نمیتونستم..
بغضت شکست و قطره اشکی از چشمات سرازیر شد..
چان دست ازادش رو سمت موهات برد و نوازش بار حرکتش میداد..
-خیلی دلم برات تنگ شده بود..برای صدات..برای عطر تنت..
بیشتر تورو داخل بغلش فشرد و ادامه داد
-تو این 1 ماه خیلی بدون تو سختی کشیدم..
از بغلش درومدی..
-بیا از اینجا بریم جایی که هیچکس پیدامون نکنه..
-نمیشه..من نمیتونم با اینده ی تو بازی کنم..
-ا..اما
-عاشقتم..بیشتر از هرکس دیگه ایی عاشقتم اما نمیتونم..پدرت درست میگه..تو نمیتونی بخاطر کسی که بی نام نشانه ایندت رو خراب کنی..
-ا..اما چان..
-متاسفم..
ازت فاصله گرفت ..خواستی سمتش بری که بیشتر ازت فاطله گرفت..
-متاسفم..اما نمیتونم..عاشق یکی دیگه شو..کسی که که لیاقتت رو داشته باشه..
الان اونقدری ازت فاصله داشت که دیگه قادر به دیدنش نبودی..
نمیتونستی باور کنی..کسی که الان ولت کرده بود ..یک زمانی بهت قول داد که هیچوقت ترکت نکنه..با بی رحمی زیر قولش زد و همه ی خاطراتتون رو یک شب زیر پا له کرد..شاید پدرت تهدیدش کرده بود..
نمیدونستی..اما میدونستی که دیگه هیچوقت..قادر به دیدنش نیستی..
هانورا
۲۳.۵k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.