دوپارتی...وقتی دوست پدرت بود..p1
دوپارتی...وقتی دوست پدرت بود..p1
صورتش با شتاب به طرفی پرتاب شد..از سوزش زیاد گونش چشم هاش رو بست و رو هم فشار داد..
-ای پسرک گستاخ..چطور جرئت میکنی بعد از تمام خوبی هایی که در حقت کردم همچین حرفی بهم بزنی ..ها؟
پیرمرد شروع کرد به فریاد زدن سر پسرک بی پناه جلوش ..
پسر سعی کرد مرد جلوش رو اروم کنه
-اقای لی..لطفا..
-خفه شو..تو..تو دیگه چه نمک نشناسی بودی و من خبر نداشتم..من در خونم رو روی تو باز کردم..سر میزم نشوندمت..بهت کمک کردم..چطور میتونی طمعی به تک دخترم داشته باشی؟؟
-اقای لی..
چان نزدیک پیرمرد شد
-خواهش میکنم بهم گوش کنم..
-به چیت گوش بدم؟؟به هوست گوش بدم که به دخترم داری؟؟
-من دخترتونو دوست دارم..
مرد سیلی دیگه ایی به پسر زد..
-پسره ی هر.زه..باید میذاشتم همونجا تو گورت بمونی..
پیرمرد از پسر فاصله گرفت و پشتش رو بهش کرد..
چان نتونست تحمل کنه..
-چون یتیمم نمیذارین باهاش قرار بذارم
-چی؟؟
-چون یتیمم ردم میکنین؟؟چون خانواده ندارم؟؟اره خانواده ندارم اما انصاف دارم من از هوس دخترتون رو نمیخوام..من واقعا عاشقشم
پیرمرد دوباره طرف پسر برگشت..
-ساکت باش..ببین چی میگه..تو فقط طمع داری..عاشق نیستی..فکر کردی نفهمم؟؟تو دخترم رو برای هوس و پول میخوای وقتی خوب ازش تیغ زدی و ازش سواستفاده کردی میندازیش دور..من این اجازه رو نمیدم..
-من دنبال پول نیستم..
پیرمرد دوباره دستش رو بلند کرد که سیلی به پسر روبه روش بزنه اما با صدایی متوقف شد..
-پدر ..بسه..
هردو نگاهشون رو به دختری که رو راه پل وایساده بود دادن
-برو تو اتاقت ا.ت..
پدرش گفت و بعد پشتش رو به اون دونفر کرد..
-این موضوع بهت ربطی نداره..
دختر پله اخر رو هم طی کرد و جلوی چان قرار گرفت
-ربط داره ..پدر تو داری پسری که دوست دارم رو سرزنش میکنی..
پیرمرد شوک زده شده سمت اون دونفر برگشت..
-چی؟؟
اینبار دختر با شجاعت تمام تو روی پدرش وایساد
-اره من دوستش دارم..و تو حق نداری اونو بخاطر حسش بهم سرزنش کنی..
-میفهمی چی میگی؟؟تو این پسره ایی که نه خانواده ایی داره نه ادبی رو دوست داری؟؟
-فقط چون یتیمه همچین حرفی میزنی؟؟بابا تو اینطوری نبودی
چان دستش رو روی شونت گذاشت و با صدای ارومی لب زد
-ا.ت..
-چان..چطور میتونی اینقدر خونسرد باشی؟؟
-ا.ت..مشکلی باهاش ندارم
دختر ناباورانه به پسری که بغض هم داخل صداش و همینطور داخل چهرش بود خیره شد..
-اما..؟؟
چان نگاهش رو به پدرت داد..تعظیمی کرد
-من رو برای گستاخیم ببخشید ..اما من دخترتون رو دوست دارم..مطمئن باشید ازش دست نمیکشم..
نگاهش رو بهت داد و بعد از اون خونه خارج شد..
هانورا
صورتش با شتاب به طرفی پرتاب شد..از سوزش زیاد گونش چشم هاش رو بست و رو هم فشار داد..
-ای پسرک گستاخ..چطور جرئت میکنی بعد از تمام خوبی هایی که در حقت کردم همچین حرفی بهم بزنی ..ها؟
پیرمرد شروع کرد به فریاد زدن سر پسرک بی پناه جلوش ..
پسر سعی کرد مرد جلوش رو اروم کنه
-اقای لی..لطفا..
-خفه شو..تو..تو دیگه چه نمک نشناسی بودی و من خبر نداشتم..من در خونم رو روی تو باز کردم..سر میزم نشوندمت..بهت کمک کردم..چطور میتونی طمعی به تک دخترم داشته باشی؟؟
-اقای لی..
چان نزدیک پیرمرد شد
-خواهش میکنم بهم گوش کنم..
-به چیت گوش بدم؟؟به هوست گوش بدم که به دخترم داری؟؟
-من دخترتونو دوست دارم..
مرد سیلی دیگه ایی به پسر زد..
-پسره ی هر.زه..باید میذاشتم همونجا تو گورت بمونی..
پیرمرد از پسر فاصله گرفت و پشتش رو بهش کرد..
چان نتونست تحمل کنه..
-چون یتیمم نمیذارین باهاش قرار بذارم
-چی؟؟
-چون یتیمم ردم میکنین؟؟چون خانواده ندارم؟؟اره خانواده ندارم اما انصاف دارم من از هوس دخترتون رو نمیخوام..من واقعا عاشقشم
پیرمرد دوباره طرف پسر برگشت..
-ساکت باش..ببین چی میگه..تو فقط طمع داری..عاشق نیستی..فکر کردی نفهمم؟؟تو دخترم رو برای هوس و پول میخوای وقتی خوب ازش تیغ زدی و ازش سواستفاده کردی میندازیش دور..من این اجازه رو نمیدم..
-من دنبال پول نیستم..
پیرمرد دوباره دستش رو بلند کرد که سیلی به پسر روبه روش بزنه اما با صدایی متوقف شد..
-پدر ..بسه..
هردو نگاهشون رو به دختری که رو راه پل وایساده بود دادن
-برو تو اتاقت ا.ت..
پدرش گفت و بعد پشتش رو به اون دونفر کرد..
-این موضوع بهت ربطی نداره..
دختر پله اخر رو هم طی کرد و جلوی چان قرار گرفت
-ربط داره ..پدر تو داری پسری که دوست دارم رو سرزنش میکنی..
پیرمرد شوک زده شده سمت اون دونفر برگشت..
-چی؟؟
اینبار دختر با شجاعت تمام تو روی پدرش وایساد
-اره من دوستش دارم..و تو حق نداری اونو بخاطر حسش بهم سرزنش کنی..
-میفهمی چی میگی؟؟تو این پسره ایی که نه خانواده ایی داره نه ادبی رو دوست داری؟؟
-فقط چون یتیمه همچین حرفی میزنی؟؟بابا تو اینطوری نبودی
چان دستش رو روی شونت گذاشت و با صدای ارومی لب زد
-ا.ت..
-چان..چطور میتونی اینقدر خونسرد باشی؟؟
-ا.ت..مشکلی باهاش ندارم
دختر ناباورانه به پسری که بغض هم داخل صداش و همینطور داخل چهرش بود خیره شد..
-اما..؟؟
چان نگاهش رو به پدرت داد..تعظیمی کرد
-من رو برای گستاخیم ببخشید ..اما من دخترتون رو دوست دارم..مطمئن باشید ازش دست نمیکشم..
نگاهش رو بهت داد و بعد از اون خونه خارج شد..
هانورا
۲۲.۰k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.