ناجی پارت ۶
#ناجی #پارت_۶
یهو دیدم زد زیر گریه
از تعجب شاخ در اوردم
پرسیدم
+اقاجون چی شده؟!
-ا.....رام.....خیلی وقت بود ک حتی اشک هم نمیریخت....
فک....کنم با دیدن...تو یاد شی...رین شیرین افتاد
بغض گلومو چنگ میزد ی جای دنیا مثل اینا از نبود دخترشون زجر میکشیدن و روز ب روز اب میشدن یکی مثل من ی جای دیگ دنیا از نبود پدر و مادر زجر میکشیدم هممون ی تیک از پازلی رو گم کرده بودیم و حالا ک پازلمون کامل شد اون ی تیک ک گم شده بود باعث شده بود ک نفهمیم ک چ تصویری تو پازله تصویر همون زندگی بود...
رفت پیش ارام جون ی خورده ک گذشت اقاجون اومد و خبر از اروم شدنش دادبعد هم تمام خونه رو نشونم داد و قرص و زماناشو نشونم داد ی برنامه غذایی از چیزایی ک ارام جون دوست داشت هم نشونم داد بعد هم اخر سر منو برد طبقه بالا بغل اتاق ارام جون ی اتاق فوووق العاده قشنگ و پر نور راسته ک خدا میگ بعد از هر سختی اسانی است حالا من بعد کلی بلا ک سرم اومد دارم وارد خوشبختی میشم
-دخترم ...این اتاقته امروز غروب بهت ی مقدار پول میدم ک لباس بخری این لباسای پسرونه هم بنداز دور
+مرسی اقاجون ولی من ٢٠٠هزارتومن دارم میتونم ی خورده لباس بخرم
-ن ما اینجا مهمونای ویژه ای میان ک تو هم باید لباسای متنوع و خوشگلی داشته باشی جسارت نشه ها ولی با ٢٠٠تومن شاید بشه ی لباس خرید ن چند تا
بیراه هم نمیگفت
+بله ولی اخه من پولی ندارم بدم بهتون
-عیبی نداره فک کن هدیه من ب تو
+مرسی اقا جون
-خواهش میکنم دخترم...
از اتاق رفت بیرون ی تخت گرم و نرم ی گوشه اتاق اون گوشش میز توالت و کمد تمام اتاق ی سبز صابونی شیک خدایی ارامش خاصی داشت کوله ام گزاشتم ی گوشه و تمام لباسام و وسایلی ک اوردم رو گزاشتم جای مناسبش
ی تونیک صورتی با شلوار مشکی اورده بودم ی شال مشکی هم پوشیدم و رفتم پایین چایی دم کردم و برای ناهار قابلمه رو گشتم و پیدا کردم ی صدایی پشتم گف
*تلاش نکن تو هم دووم نمیاری
برگشتم سمت صدا همون پسر جوونی بود ک درو باز کرد
+چرا فکر میکنی دووم نمیارم ؟!چون ک بقیه رفتن و نموندن
*اره همه میرین تو هم میری
روشو برگردوند ک برع گفتم
+ببین اونایی ک رفتن شرایط خوبی داشتن با شرایطی ک من دارم اگ زمین ب اسمون بیاد اسمون ب زمین اگ سنگ بباره اگ خونه اتیش بگیره یا ک بگن جن داره بازم نمیرم من اونقدر سختی کشیدم ک بتونم دووم بیارم
مثل مجسمه نگام میکرد دهنش وا مونده بود گفتم
+ها؟!
دهنشو بست و راهشو کشید و رفت ی نفس عمیقی کشیدم ک اقاجون اومد
-چیزی شده؟!
+ن اقاجون
-میخوای ناهار درست کنی ؟!
+بله فقط نمیدونم چی کجاس این قابلمه هم ب زور پیدا کردم
-نمیخواد امروز دیگ واسه ناهار درست کردن دیره مهمون من...
لبخندی زد و رفت...
یهو دیدم زد زیر گریه
از تعجب شاخ در اوردم
پرسیدم
+اقاجون چی شده؟!
-ا.....رام.....خیلی وقت بود ک حتی اشک هم نمیریخت....
فک....کنم با دیدن...تو یاد شی...رین شیرین افتاد
بغض گلومو چنگ میزد ی جای دنیا مثل اینا از نبود دخترشون زجر میکشیدن و روز ب روز اب میشدن یکی مثل من ی جای دیگ دنیا از نبود پدر و مادر زجر میکشیدم هممون ی تیک از پازلی رو گم کرده بودیم و حالا ک پازلمون کامل شد اون ی تیک ک گم شده بود باعث شده بود ک نفهمیم ک چ تصویری تو پازله تصویر همون زندگی بود...
رفت پیش ارام جون ی خورده ک گذشت اقاجون اومد و خبر از اروم شدنش دادبعد هم تمام خونه رو نشونم داد و قرص و زماناشو نشونم داد ی برنامه غذایی از چیزایی ک ارام جون دوست داشت هم نشونم داد بعد هم اخر سر منو برد طبقه بالا بغل اتاق ارام جون ی اتاق فوووق العاده قشنگ و پر نور راسته ک خدا میگ بعد از هر سختی اسانی است حالا من بعد کلی بلا ک سرم اومد دارم وارد خوشبختی میشم
-دخترم ...این اتاقته امروز غروب بهت ی مقدار پول میدم ک لباس بخری این لباسای پسرونه هم بنداز دور
+مرسی اقاجون ولی من ٢٠٠هزارتومن دارم میتونم ی خورده لباس بخرم
-ن ما اینجا مهمونای ویژه ای میان ک تو هم باید لباسای متنوع و خوشگلی داشته باشی جسارت نشه ها ولی با ٢٠٠تومن شاید بشه ی لباس خرید ن چند تا
بیراه هم نمیگفت
+بله ولی اخه من پولی ندارم بدم بهتون
-عیبی نداره فک کن هدیه من ب تو
+مرسی اقا جون
-خواهش میکنم دخترم...
از اتاق رفت بیرون ی تخت گرم و نرم ی گوشه اتاق اون گوشش میز توالت و کمد تمام اتاق ی سبز صابونی شیک خدایی ارامش خاصی داشت کوله ام گزاشتم ی گوشه و تمام لباسام و وسایلی ک اوردم رو گزاشتم جای مناسبش
ی تونیک صورتی با شلوار مشکی اورده بودم ی شال مشکی هم پوشیدم و رفتم پایین چایی دم کردم و برای ناهار قابلمه رو گشتم و پیدا کردم ی صدایی پشتم گف
*تلاش نکن تو هم دووم نمیاری
برگشتم سمت صدا همون پسر جوونی بود ک درو باز کرد
+چرا فکر میکنی دووم نمیارم ؟!چون ک بقیه رفتن و نموندن
*اره همه میرین تو هم میری
روشو برگردوند ک برع گفتم
+ببین اونایی ک رفتن شرایط خوبی داشتن با شرایطی ک من دارم اگ زمین ب اسمون بیاد اسمون ب زمین اگ سنگ بباره اگ خونه اتیش بگیره یا ک بگن جن داره بازم نمیرم من اونقدر سختی کشیدم ک بتونم دووم بیارم
مثل مجسمه نگام میکرد دهنش وا مونده بود گفتم
+ها؟!
دهنشو بست و راهشو کشید و رفت ی نفس عمیقی کشیدم ک اقاجون اومد
-چیزی شده؟!
+ن اقاجون
-میخوای ناهار درست کنی ؟!
+بله فقط نمیدونم چی کجاس این قابلمه هم ب زور پیدا کردم
-نمیخواد امروز دیگ واسه ناهار درست کردن دیره مهمون من...
لبخندی زد و رفت...
۱۳۸.۸k
۱۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.