فیک:"بزار نجاتت بدم"۲۸
ساعت 2:30AM
ا.ت نصف بطری ویسکی رو تموم کرد
مست مست بود
سرخوش سرخوش
جونگ کوک در حالی که دستش زیر چونش بود و یه پیک آبجو دستش گفت:
نمیخوای بگی چرا اینجایی؟
ا.ت یهویی سرشو از رو میز برداشت
با اینکه موهاش خیلی سفت و از بالای بالای سرش تیغ ماهی بافته شده بود
از آشفتگی موهاش خیلی به چشممیومد !
روی زمین نشست و به پای جونگ کوک خیره شد
جونگ کوک یه تیشرت و یه شلوارک تنش بود
ا.ت شلوارک جونگ کوک رو تا حای ممکن داد بالا
جونگ کوک:داری چیکا...
ا.ت دستشو گذاشت رو دهن جونگ کوک:
هیششششش!
بعد شروع کرد به برانداز کردن پاش و بعد سرشو آرود بالا:
پانسمانشو عوض نکردی
یکی از انگشتاش روی پای جونگ کوک فشار میداد:
جونگ...کوووو...کی...پابو...جونگ...کوک...ای....پابو!
(پابو به کرهای یعنی احمق)
لبخندی زد و همونجا روی پای جونگ کوک چرتش گرفت
جونگ کوک پیکو گذاشت رو میز و با احتیاط ا.ت رو بغل کرد
با قدمای آروم اونو تا اتاق طبقه بالا برد و توی تخت گذاشت
بعد خودش پایین تخت نشست و آروم توگوش ا.ت زمزمه کرد:
بگو چرا اومدی اینجا کیم ا.ت ؟
جونگ کوک خوب میدونست که ا.ت وقتایی که مسته تو خواب حرف میزنه:
اون پسره...منو...یاد تو انداخت
جونگ کوک کمی مکثکرد و این دفعه بلند گفت:
کدوم پسره؟
ا.ت:همون که کشتمش...
جونگ کوک: چرا تورو یاد من انداخت؟
ا.ت:اون...دوست دخترشو خیلی قشنگ نگاه میکرد...همونجور که...تو منونگاه میکنی...
لبخند قشنگی رو لب های ا.ت نقش بست:
اونو...بغلش کرد...بوسش کرد...ولی جونگ کوک منو بغل... نکرد...
ا.ت بعد گفتن این واقعا دیگه خوابش برد
جونگ کوک هم رفت کنارش دراز کشید و از پشت بغلش کرد:
منم تا صبح قراره بغلت کنم...
.
.
.
계속
ا.ت نصف بطری ویسکی رو تموم کرد
مست مست بود
سرخوش سرخوش
جونگ کوک در حالی که دستش زیر چونش بود و یه پیک آبجو دستش گفت:
نمیخوای بگی چرا اینجایی؟
ا.ت یهویی سرشو از رو میز برداشت
با اینکه موهاش خیلی سفت و از بالای بالای سرش تیغ ماهی بافته شده بود
از آشفتگی موهاش خیلی به چشممیومد !
روی زمین نشست و به پای جونگ کوک خیره شد
جونگ کوک یه تیشرت و یه شلوارک تنش بود
ا.ت شلوارک جونگ کوک رو تا حای ممکن داد بالا
جونگ کوک:داری چیکا...
ا.ت دستشو گذاشت رو دهن جونگ کوک:
هیششششش!
بعد شروع کرد به برانداز کردن پاش و بعد سرشو آرود بالا:
پانسمانشو عوض نکردی
یکی از انگشتاش روی پای جونگ کوک فشار میداد:
جونگ...کوووو...کی...پابو...جونگ...کوک...ای....پابو!
(پابو به کرهای یعنی احمق)
لبخندی زد و همونجا روی پای جونگ کوک چرتش گرفت
جونگ کوک پیکو گذاشت رو میز و با احتیاط ا.ت رو بغل کرد
با قدمای آروم اونو تا اتاق طبقه بالا برد و توی تخت گذاشت
بعد خودش پایین تخت نشست و آروم توگوش ا.ت زمزمه کرد:
بگو چرا اومدی اینجا کیم ا.ت ؟
جونگ کوک خوب میدونست که ا.ت وقتایی که مسته تو خواب حرف میزنه:
اون پسره...منو...یاد تو انداخت
جونگ کوک کمی مکثکرد و این دفعه بلند گفت:
کدوم پسره؟
ا.ت:همون که کشتمش...
جونگ کوک: چرا تورو یاد من انداخت؟
ا.ت:اون...دوست دخترشو خیلی قشنگ نگاه میکرد...همونجور که...تو منونگاه میکنی...
لبخند قشنگی رو لب های ا.ت نقش بست:
اونو...بغلش کرد...بوسش کرد...ولی جونگ کوک منو بغل... نکرد...
ا.ت بعد گفتن این واقعا دیگه خوابش برد
جونگ کوک هم رفت کنارش دراز کشید و از پشت بغلش کرد:
منم تا صبح قراره بغلت کنم...
.
.
.
계속
۶۹.۵k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.