عمارت
#عمارت
#part۲۵
کم کم رمان عمارت داره تموم میشه ها💔
با ابی که تو صورتم حس کردم چشمامو آروم آروم باز کردم.
هنوز تاری چشمام از بین نرفته بود!
نفس نفس میزدم.
~جوجه امون بهوش اومد؟
کی بود اون؟ صداهای مبهمی میشنیدم که بالاخره تاری چشمام از بین رفت.
_سئوجون عوضیییی
داد زدم.
~اوه...آروم تر ترسیدم!
با نیشخند گفت. یه مرد گنده هیکلم کنارش بود.
نگاه کلی به اون مرد گنده هیکل انداختم.
~چیه...ترسیدی؟
سیگار روشن کرد.
پوزخند زدم.
_کی؟ من؟ از تو آخه؟
خندیدم. سئوجون اومد سمتم.
~نه من نه...اون
با دستش به مرد گنده هیکل اشاره کرد. چپ چپ نگاش کردم.
~اوه البته...نبایدم بترسی چون بزرگترین مافیایی!
سعی داشتم دستامو باز کنم ولی نمیشد.
~تقلا نکن کیم...نمیتونی بازش کنی!
_ای عوضیییی
داد زدم. خندید.
~هی چانگ!
«بله قربان»
با دستش بهش اشاره کرد.
«چشم قربان»
چانگ اومد سمتم و یه فیلم و عکس بهم نشون داد.
ا.ت بود!!!! ا.ت تو بیمارستان بود؟؟؟
_با...با ا.ت چیکار کردی عوضییی؟؟؟
~هی آروم باش...کاری نکردم! فقط یکم زیادی سخت گرفتم براش...اونم خب طبیعیه به هرحال زنمه
دیگه سرم داغ کرده بود.
_ای مرتیکه آشغااال
داد زدم.
که مرد هیکل گنده اومد سمتم.
: خفه شو عوضی
یه سیلی زد بهم!
~ای بابا...آروم باش پسر دردش گرفت!
اومد سمتم.
~سیگار میخوای؟
تف کردم بیرون.
~اه ...
~راستش کیم...دلم برات تنگ شده بود.
_ولی برعکس
با جدیت گفتم.
~جدی میگم...دلم میخواست ببینمت...به هرحال ما رفیقیم مگه نه؟
_نه
~اوه درسته...
سیگارش رو انداخت زمین و لهش کرد.
~ببین کیم...بیا یه مروری بکنیم گذشته رو...من چند سال پیش عاشق یه دختر میشم که تو اونو ازم میگیری...حالا بهتر نیست منم اینکارو بکنم باهات؟
پوزخندی زدم.
_به من چه سوجین از قد و قیافه ات بدش اومد؟
پوزخند تلخی زد.
~نه کیم...تو اونو از من گرفتی!
_هوففف...تا کی به این عقاید مسخره ات ادامه میدی؟
~تا وقتی بکشمتتت
داد زد.
#part۲۵
کم کم رمان عمارت داره تموم میشه ها💔
با ابی که تو صورتم حس کردم چشمامو آروم آروم باز کردم.
هنوز تاری چشمام از بین نرفته بود!
نفس نفس میزدم.
~جوجه امون بهوش اومد؟
کی بود اون؟ صداهای مبهمی میشنیدم که بالاخره تاری چشمام از بین رفت.
_سئوجون عوضیییی
داد زدم.
~اوه...آروم تر ترسیدم!
با نیشخند گفت. یه مرد گنده هیکلم کنارش بود.
نگاه کلی به اون مرد گنده هیکل انداختم.
~چیه...ترسیدی؟
سیگار روشن کرد.
پوزخند زدم.
_کی؟ من؟ از تو آخه؟
خندیدم. سئوجون اومد سمتم.
~نه من نه...اون
با دستش به مرد گنده هیکل اشاره کرد. چپ چپ نگاش کردم.
~اوه البته...نبایدم بترسی چون بزرگترین مافیایی!
سعی داشتم دستامو باز کنم ولی نمیشد.
~تقلا نکن کیم...نمیتونی بازش کنی!
_ای عوضیییی
داد زدم. خندید.
~هی چانگ!
«بله قربان»
با دستش بهش اشاره کرد.
«چشم قربان»
چانگ اومد سمتم و یه فیلم و عکس بهم نشون داد.
ا.ت بود!!!! ا.ت تو بیمارستان بود؟؟؟
_با...با ا.ت چیکار کردی عوضییی؟؟؟
~هی آروم باش...کاری نکردم! فقط یکم زیادی سخت گرفتم براش...اونم خب طبیعیه به هرحال زنمه
دیگه سرم داغ کرده بود.
_ای مرتیکه آشغااال
داد زدم.
که مرد هیکل گنده اومد سمتم.
: خفه شو عوضی
یه سیلی زد بهم!
~ای بابا...آروم باش پسر دردش گرفت!
اومد سمتم.
~سیگار میخوای؟
تف کردم بیرون.
~اه ...
~راستش کیم...دلم برات تنگ شده بود.
_ولی برعکس
با جدیت گفتم.
~جدی میگم...دلم میخواست ببینمت...به هرحال ما رفیقیم مگه نه؟
_نه
~اوه درسته...
سیگارش رو انداخت زمین و لهش کرد.
~ببین کیم...بیا یه مروری بکنیم گذشته رو...من چند سال پیش عاشق یه دختر میشم که تو اونو ازم میگیری...حالا بهتر نیست منم اینکارو بکنم باهات؟
پوزخندی زدم.
_به من چه سوجین از قد و قیافه ات بدش اومد؟
پوزخند تلخی زد.
~نه کیم...تو اونو از من گرفتی!
_هوففف...تا کی به این عقاید مسخره ات ادامه میدی؟
~تا وقتی بکشمتتت
داد زد.
۱۳.۸k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.