پارت ۲۳
پارت ۲۳
جانگ کوک:الان پاشو بریم امارت الان مامانت خیلی عصبانی میشه
میون:بیشتر از این که عصبی شه که بخواد منو به زور بده به اون پسره
یهو دلم گرفت چشمام پر اشک شد ولی خودمو جمع کدوم دیگه جدی شدم
میون:پاشو بریم نمیخوام دیگه بیشتر از این تحقیر بشم مرتیکه سگ
پاشدیم و رفتیم امارت باهم رفتیم داخل امارت مامانم و خانم بزرگ نشسته بودن داشتن حرف میزدن هواس مامانم پیش ما نبود رفتم پیش خانم بزرگ و مامانم گفتم
میون:من آمدم
مامانم شکه شده بود پاشد امد سمتم وبا عصبانیت گفت
مامانم:دختره خیره سر چه غلتی میکردی تا الان میدونی پیش اونا سکه یه پول شدم احمق(نمیدونم از این حرفا میزنن یا ولی من گفتم😁)
میون:مامان من یه بار گفتم نمیخوام یعنی نمیخوام پس زور نگو
مامان:داری زیادی گوه میخوری چی داری میگی هان(با داد)
میون:مامان چی داری میگی هان
مامانم یه سیلی زد تو صورتم باورم نمیشد چی شد
میون:مامان میشه تمومش کنی
بعد رفتم بیرون دویدم سمت در سریع زدم بیرون اشکام داشتن همین جوری میریختن یهو یه نفر منو کشید و بغلش کرد از عطر تنش فهمیدم جانگ کوک هیچی نگفتم خدارو شکر عمارت بیرون از شهر بود و تقریبا داخل جنگل داشتم بلند گریه میکردم بعد از یه ربع حالم خوب شد ازش فاصله گرفتم سرمو انداختم پایین
جانگ کوک:الان پاشو بریم امارت الان مامانت خیلی عصبانی میشه
میون:بیشتر از این که عصبی شه که بخواد منو به زور بده به اون پسره
یهو دلم گرفت چشمام پر اشک شد ولی خودمو جمع کدوم دیگه جدی شدم
میون:پاشو بریم نمیخوام دیگه بیشتر از این تحقیر بشم مرتیکه سگ
پاشدیم و رفتیم امارت باهم رفتیم داخل امارت مامانم و خانم بزرگ نشسته بودن داشتن حرف میزدن هواس مامانم پیش ما نبود رفتم پیش خانم بزرگ و مامانم گفتم
میون:من آمدم
مامانم شکه شده بود پاشد امد سمتم وبا عصبانیت گفت
مامانم:دختره خیره سر چه غلتی میکردی تا الان میدونی پیش اونا سکه یه پول شدم احمق(نمیدونم از این حرفا میزنن یا ولی من گفتم😁)
میون:مامان من یه بار گفتم نمیخوام یعنی نمیخوام پس زور نگو
مامان:داری زیادی گوه میخوری چی داری میگی هان(با داد)
میون:مامان چی داری میگی هان
مامانم یه سیلی زد تو صورتم باورم نمیشد چی شد
میون:مامان میشه تمومش کنی
بعد رفتم بیرون دویدم سمت در سریع زدم بیرون اشکام داشتن همین جوری میریختن یهو یه نفر منو کشید و بغلش کرد از عطر تنش فهمیدم جانگ کوک هیچی نگفتم خدارو شکر عمارت بیرون از شهر بود و تقریبا داخل جنگل داشتم بلند گریه میکردم بعد از یه ربع حالم خوب شد ازش فاصله گرفتم سرمو انداختم پایین
۷.۸k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.