رمان زخم عشق تو

رمـان: زخٰم عشق تـو
پارت دوم🙇🏻‍♀️💓
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
صبح روز بعد، یونا با سردردی شدید و قلبی سنگین از خواب بیدار شد. خاطرات شب قبل مثل تکه های شیشه در ذهنش فرومیرفت. اتاق مجلل بود، با دیوارهای نخودی و مبلمانی گرانقیمت، اما همه چیز بوی خفقان میداد. پنجره ها قفل بودند.
در با صدای آرامی باز شد و جونگکوک وارد شد. امروز او را در نور روز می دید؛ قدی بلند، هیکلی عضلانی که زیر پیراهن مشکی اش مشخص بود و آن چشمان تیره که بی هیچ شرمی به او خیره شده بودند. روی سینی ای که در دست داشت، یک صبحانه کامل و یک شاخه گل رازقی نقرهای بود.
"صبح بخیر، یونا" گفت با صدایی که برای این موقع از روز زیادی آرام و مسلط بود.
یونا خود را بیشتر در پتو پیچید. "من از اینجا میرم. تو نمیتونی منو زندانی کنی."
جونگکوک سینی را روی میز کنار تخت گذاشت و نشست. نگاه سنگینش باعث شد یونا خودش را به دیوار بچسباند.
+زندونی؟ این اتاق مخصوص توئه. همه چیز اینجا مال توئه.
√من تو رو میخوام!تو پدر و مادرم رو کشتی!
+پدرم اینکار رو کرد و اونها دلیلی داشتن.
یونا با چشمانی از حدقه درآمده فریاد زد: چه دلیلی میتونه برای کشتن دو آدم بی گناه وجود داشته باشه؟!
جونگکوک به آرامی دستش را دراز کرد تا موهای یونا را لمس کند، اما یونا خودش را کنار کشید. یک اشتعال خطرناک در چشمان جونگکوک درخشید.
"دست نزن به من!" یونا گفت، صدایش از ترس می لرزید.
جونگکوک لبخندی زد، لبخندی که به چشمانش نرسید.
"خیلی زود میفهمی که من عادت ندارم نه بشنوم."
او دوباره تلاش کرد و اینبار محکم دستش را روی گونه یونا گذاشت. پوستش در تماس با دست سرد او سوزش داشت.
"ازت متنفرم," یونا با نفرت پچپچ کرد.
"میدونم. اما اینم میدونم که روزی میای تو آغوشم و میگی دوستت دارم."
+هیچوقت!تو یه هیولایی!
√یولایی که مالکته.
سپس جونگکوک صورتش را به قدری نزدیک کرد که نفس هایش روی لب های یونا حس شود. "میخوام زنم بشی، مین یونا."
یونا از شدت شوک چشم هایش گرد شد. "دیوانه ای؟! من فقط شانزده سالمه! تو... تو چند سالته؟"
√بیست و سه هفت سال تفاوت چیز زیادی نیست.
+چیز زیادی نیست؟!من هنوز بچم! تو یه مرد بزرگسالی! این... این غیرقانونیه، این اشتباهه!
جونگکوک با انگشت شستش آرام روی لب پایینی یونا کشید. "برام مهم نیست. من صبر میکنم. دو سال، سه سال، هرچقدر که لازم باشه. تا هجده سالگی تو صبر میکنم. اما از حالا بدون که تو مال منی. فقط مال من."
یونا با تمام قدرت دستش را کنار زد. "من مال هیچکس نیستم! بهم اجازه بده برم!"
جونگکوک بلند شد و نگاهی سرشار از مالکیت و وسواس به او انداخت. "همه درها برای تو بستن، عشق من. تنها درهایی که برات باز میشن، درهایی هستن که من میگم. غذا رو بخور. باید قوی بمونی."
و وقتی داشت از اتاق خارج میشد، برگشت و اضافه کرد: "و یونا... دفعه بعد که میخوای بهم نه بگی، عواقبش رو در نظر بگیر. دوست دارم با محبت رفتار کنم، اما اگه مجبور بشم..."
حرفش را تمام نکرد. نیازی نبود. ترس در هوا موج میزد.
یونا تنها ماند، با یک صبحانه سرد، گلی که بوی مرگ میداد و آیندهای که مثل تاریکترین شبها بود. جونگکوک نه تنها قاتل بود، بلکه دیوانه ای بود که در پوست یک فرشته پنهان شده بود. و او، طعمهای بود که راه فراری نداشت...
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #جونگ_کوک
دیدگاه ها (۵)

رمـان زخم عشق تـوپـارت سوم🌚✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼...

رمان زخـم عشق تو پـارت چهارم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ...

رمان: زخم عشقِ توپـارت اول🙇🏻‍♀️💓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۫...

تیزر فیک زخـم عشق🌷︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜...

جونگکوک یونا رو روی بازوهاش نگه داشته بود، مثل چیزی که اگر ز...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت هشت🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط